میلک . [ ل َ ] (اِ مرکب ) پارچه ای که از شهر نوشاد آرند. (غیاث ) (آنندراج ). پارچه ای است ستبر. (یادداشت لغت نامه ) : طبع صوفی کرد او را به میلکی خشنود کردند. (نظام قاری ص 140).
میلک و میخک و کرباس و قدک در کارند.
تا تو رختی به بر آری و به غفلت ندری .
ارمک و قطنی عین البقر و رومی باف
میله ٔ میلک و لالائی بی حد و شمار.
بر جامه ٔ کتان بهاری چه اعتماد
میلک مگر به بقچه ٔ خاص شما رود.
ای که میلک جهت جامه نخواهی که قوی است
کاش می بود به درزیت از این جامه هزار.
مرا چون درآجیده میلک نهند
به بخت من انگشت کاری کنند.
یارب این نو خلعتان با میلک و میخک رسان
کاین تکبر از قبای صوف و دیبا می کنند.
برد و میلک خاص و میخک ، قیف و قطنی گو برو
صوف گوبازآ که قاری ترک این شش می کند.