مهوش . [ م َهَْ وَ ] (ص مرکب ) ماه مانند. مانند ماه . ماه وش . خوب صورت مانند ماه . (آنندراج ). بسیار زیبا :
دلم مهربان گشت بر مهربانی
کش و دلکش و مهوش و خوش زبانی .
مطربان دیدم کش ، سرو بالا مهوش
چنگهاشان در کش جمله در می غرقوش .
از بس ستم فراقت ای مهوش من
چشم تر من سراب شد ز آتش من .
احدگویان صمدجویان همه زیر زمین رفتند
تومهرویان مهوش را در این خاک گران بینی .
شیدای هر مهوش نه ام جویای هر دلکش نه ام
پروانه را آتش نه ام مرغ سلیمان نیستم .
غنچه ٔ عنبریت ای مهوش
در همه حلقها طناب انداخت .
ای خسرو مهوش بیا
ای خوشتر از صد خوش بیا.
بیار ساقی مجلس بگوی مطرب مهوش
که دیر شد که قرینان ندیده اند قرین را.
کس از فتنه در پارس دیگر نشان
نبیند مگر قامت مهوشان .
من آدم بهشتیم اما در این سفر
حالی اسیر عشق جوانان مهوشم .
می نماید عکس می در رنگ روی مهوشت
همچو برگ ارغوان بر صفحه ٔ نسرین غریب .
دلق و سجاده ٔ حافظ ببرد باده فروش
گر شرابش ز کف ساقی مهوش باشد.