منصب . [ م َ ص ِ / ص َ ] (ع اِ) جای بازگشت . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || جای برپا شدن . (غیاث ) (آنندراج ). جای مرتفع و جایی که در آن چیزی افراخته می کنند. (ناظم الاطباء). || اصل هر چیزی . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). اصل . (اقرب الموارد). اصل مردم و جز او. (مهذب الاسماء). فلان له منصب صدق ؛ یعنی فلان دارای اصل و نژاد نیکی است . (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || رتبه . (غیاث ) (آنندراج ). رتبه و عهده ای که از جانب پادشاه به کسی مرحمت می گردد و وَرج و یا وِرج نیز گویند. (ناظم الاطباء). حسب و مقام و از آن به شرف استعاره کنند، و منه منصب الولایات السلطانیة و الشرعیة. و در شفاءالغلیل گوید: در کلام مولدین منصب عبارت است از عمل و شغلی که شخص بر عهده می گیرد. (از اقرب الموارد). پایه . مقام . پایگاه . رتبه . ج ، مناصب . (یادداشت مرحوم دهخدا) :
مرا ز منصب تحقیق انبیاست نصیب
چه آب جویم از جوی خشک یونانی .
بسا بیدق که چون خردی پذیرد
به آخر منصب فرزین بگیرد.
از صورت ایشان یاد آورد که در دنیا هر یکی در منصب و کار خویش چگونه بود. (کیمیای سعادت چ احمد آرام ص 864).
هر زمانی به رسم منصب خویش
زی تو آیند و دید نتوانند.
راز نهان خویش جهان کرد آشکار
در منصب وزارت دستور شهریار.
در آن دولت منصب بزرگ داشت و مرا تربیت کردی . (چهارمقاله چ معین ص 66).
جمره ست مگر خصم تو زیراکه نپاید
در هیچ عمل منصب او بیش سه دم را.
منصب از منصبت رفیعتر است
هر زمانیت منصبی دگر است .
منصب مطلب که هر کجا هست
هر خرواری همین دو تنگ است .
هان تا به منصبش نکنی تهنیت که دین
خود را به منصب شرفت تهنیت کند.
کار تو دایم تواضع بود با خرد و بزرگ
منصبت گر بیشتر گشته ست اکنون بیش کن .
جمال الدین عبدالرزاق (دیوان چ وحید ص 421).
منصبی را چه کنی خواجه که از هر نااهل
گه تعرض کشی و گاه تزاحم بینی .
عقل و عصمت که مرا تاج فراغت دادند
برسر منصب دیوان شدنم نگذارند.
منصب تدریس خون گرید از آنک
فن عزالدین بوعمران نماند.
منصب و شغل او بر حسام الدوله تاش مقرر داشتند. (ترجمه ٔتاریخ یمینی چ 1 تهران ص 58). ابوالعباس هنوز در منصب وزارت و مسند حکم مقیم بود. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ایضاً ص 359). سلطان او را در منصب حکم بنشاند و به خلعت وزارت مشرف گردانید. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ایضاً ص 364).
گفت اگر مانمش به منصب خویش
کس به رفعش قلم نیارد پیش .
روزی به تعرض منصب من متصدی شوند و کار وزارت بر من بشولیده کنند. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 104).
از این قطعه کمال منصب و رفعت قدر او معلوم می توان کرد. (لباب الالباب چ نفیسی ص 32). با این همه فضل و بزرگی و علو منصب و رفعت منسب و جمال حسب و جلال نسب ایام با او نساخت . (لباب الالباب ایضاً ص 87). مسند وزارت را بدو مفوض گردانید و آن منصب عالی بر وی عرضه داشت . (لباب الالباب ایضاً ص 89). به سبب آن علو همت منصب او از فلک هفتم رفیعتر بود. (لباب الالباب ایضاً ص 89). خطاب هر یک فراخور منصب و لایق مرتبت او کند. (المعجم چ دانشگاه ص 451).
پایه ٔ منصب تو لایق دشمن نبود
هیچ دیوی ننهد تاج سلیمان بر سر.
کمال الدین اسماعیل (دیوان چ حسین بحرالعلومی ص 111).
ای رتبت جلال تو بیرون ز حد وهم
وی منصب رفیع تو برتر ز هفت و چار.
مکتوبی نوشت مضمون آنکه اگر پیشتر از این از جانبین در کار منصب تفاوتی و وحشتی بودست اکنون زایل شد. (جهانگشای جوینی چ قزوینی ج 1 ص 123).
منصبی کانم ز رویت محجب است
عین معزولی است نامش منصب است .
منصب اجداد و آبا را بماند
در پی احمد چنین بیره براند.
مال و منصب تا کسی کارد به دست
طالب رسوایی خویش او شده ست .
منصب قضا پایگاهی منیع است . (گلستان سعدی ). پایه ٔ منصبش بلند گردانید. (گلستان سعدی ).
نه هر که قوت بازوی و منصبی دارد
به سلطنت بخورد مال مردمان به گزاف .
سعدی به مال و منصب دنیا نظر مکن
میراث از توانگر و مردار از کلاغ .
در صدر آفرینش منصب تصدردارد... (مصباح الهدایه چ همایی ص 102). هیچ یک هنوز استحقاق منصب شیخوخت ندارند. (مصباح الهدایه ایضاً ص 108). لیکن مناسب حال مشایخ و لایق منصب ایشان نیست . (مصباح الهدایه ایضاً ص 197).
تا به گیتی منشی گردون از ارباب سخن
هر یکی را منصبی درخور معین میکند
منصبی بادت که مدحت را عطارد تا ابد
بر بیاض مهر و مه دائم مدون می کند.
حدیث خسرو پرویز آن مثل دارد
که دیو را هوس منصب سلیمان کرد.
تصور است عدو را خیال منصب تو
زهی تصور باطل زهی خیال محال .
مفلس عشق ندارد هوس منصب و جاه
خاک این راه به از مملکت روی زمین .
بایدت منصب بلند بکوش
تا به فضل و هنر کنی پیوند
نه به منصب بود بلندی مرد
بلکه منصب شود به مرد بلند.
اگر منصبت خلافت از بارگاه الوهیت به شخصی دیگر مفوض گردد... (حبیب السیر ج 1 چ خیام ص 14). منصب ولایت عهدبه وی ارزانی داشت . (حبیب السیر ایضاً ص 225).
هیچ منصب به عجز نتوان یافت
سلطنت هست در سر شمشیر.
- صاحب منصب ؛ دارای رتبه و عهده و منصب دار. (ناظم الاطباء). آنکه دارای منصب ومقامی است : منظرانیق و وجه جمیل در هیبت و حشمت صاحب منصب بیفزاید. (المعجم چ 1 مدرس رضوی ص 266).
تو صاحب منصبی از حال درویشان نیندیشی
تو خواب آلوده ای بر چشم بیداران نبخشایی .
رجوع به صاحب منصب شود.
- منصب نهادن بر خویشتن ؛ خود را صاحب منصب انگاشتن . خود را صاحب منصب و مقام معرفی کردن :
تو ای بیخبر همچنان در دهی
که بر خویشتن منصبی می نهی .
|| بلندی و رفعت . (ناظم الاطباء): لفلان منصب ؛ فلان را علو و رفعتی است . (از اقرب الموارد).
- امراءة ذات منصب ؛ یعنی زن صاحب حسب وجمال . (ناظم الاطباء). زن صاحب حسب و جمال یا زن صاحب جمال زیرا جمال به تنهایی علو و رفعت است وی را. (از اقرب الموارد).
|| وظیفه . کار :
مشرقی و مغربی را حسهاست
منصب دیدار حس چشم راست
صد هزاران گوشها گر صف زنند
جمله محتاجان چشم روشنند.
باز صف گوشها را منصبی
در سماع جان و اخبار و نُبی .