منسوج . [ م َ ] (ع ص ، اِ) بافته شده و این مأخوذ است از نسج که به معنی بافتن است . (غیاث ) (آنندراج ). بافته شده . (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). بافته . نسیج . (یادداشت مرحوم دهخدا) :
منسوج لعابش چه نسیجی است کزو ملک
یکسر همه بر صورت فردوس و سعیر است .
|| جامه . پارچه . قماش :
هر هنری کآن ز دل آموختند
بر زه منسوج وفا دوختند.
از آن منسوج کو را دور داده ست
به چار ارکان کمربندی فتاده ست .
|| قسمی پارچه ٔ ابریشمی . (غیاث ) (آنندراج ). جامه ٔ زربفت . (از فهرست ولف ). نوعی خاص از منسوجات . (یادداشت مرحوم دهخدا) :
بیاورد صد تخته دیبای روم
همه پیکرش گوهر و زر بوم
همان خز و منسوج و هم زین شمار
یکی جام پرگوهر شاهوار.
نشگفت که از بخشش او زائر او را
منسوج بود پرده و زرین در و دیوار.
چو قطن میری در زیر پوشش منسوج
برای پوزش باز امیر خوب خصال .
ردای پرنیان گر می بدری
چرا منسوج کردی پرنیانت .
اسکندر سرایی دید چون بهشت به جامه های منسوج آراسته . (اسکندرنامه نسخه ٔ سعید نفیسی ).
به منسوج خوارزم و دیبای روم
مطرا کنند آن همه مرز و بوم .
رجوع به منسوجات معنی دوم شود. || حصیر. (یادداشت مرحوم دهخدا).