ملام . [ م َ ] (ع مص ) نکوهیدن . ملامة. لَوم . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). مصدر میمی است به معنی ملامت کردن . (غیاث ) (آنندراج ). و رجوع به ملامت شود. || (اِمص ) نکوهش . سرزنش . ملامت . سرکوفت . بیغار. بیغاره . گواژه . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
جواب دادم و گفتم مرا از آنچه گذشت
مکن ملامت ازایرا که نیست جای ملام .
روز میدان ترا به رنج کشد
اسب و بر اسب نیست جای ملام .
گر مثل خصم را بیازارد
خویشتن را خجل کند به ملام .
غلام و جام می را دوست دارم
نه جای طعنه و جای ملام است .
منزه است گه جود طبع او ز ملال
مقدس است گه شکر عقل او ز ملام .
هرکه در عشق مرا خام شناسد ز حسد
به سر تو که سزاوار عتاب است و ملام .
گر ز خدمت دور ماندن لذتی باشد بزرگ
من بدین دولت نیم مستوجب عیب و ملام .
آنکه بود اندر وزارت بی ملام و بی ملال
در ملال عمر او گشتی سزاوار ملام .
ملام نیست بر آن کس که بر تو گوید مدح
که بر حکیم ز مدح کریم نیست ملام .
گر لئیمی پوشد آن کسوت به چشم اهل عقل
هست بر پوشنده بی اندام و بر درزی ملام .
در صورتی که دیده جمالش صورنگار
زو شاهدی گرفته و رفته ره ملام .
بر این موجبات بر مداومت اقداح مدام توفر می نمود و از قداح ملام توقی نمی کرد.(جهانگشای جوینی ).
اگر ملول شدی یا ملامتم گویی
اسیر عشق نیندیشد از ملال و ملام .
- بی ملام ؛ بدون نکوهش . بدون سرزنش . آنچه نکوهش و سرزنش را سزاوار نباشد :
دل در ستایش هنرش هست بی ملال
جان در پرستش خردش هست بی ملام .
بر زمین آزادگان در خدمت تو بی ملال
بر فلک سیارگان در بیعت تو بی ملام .
گر ببخشاید بود بخشایش او بی ملام
ور بیامرزد بود آمرزش او بی ملال .
|| (اِ) جای ملامت . (غیاث ) (آنندراج ).