ملال . [ م َ ] (ع مص ، اِمص ) به ستوه آمدن . مَلَل .ملالة. (از منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء). به ستوه آمدن و دلتنگ و بیزار شدن . (از اقرب الموارد). سیر برآمدن . (المصادر زوزنی ). || بی قرار و آرام ساختن . (از منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء). فتوری که از کثرت پرداختن به چیزی عارض گردد و موجب شود که انسان خسته و مانده گردد و از آن روی برتابد. (از تعریفات جرجانی ). ستوهی . ستهی . سیرآمدگی . سیردلی . ضجرت .بیزاری . رنجش . تنگدلی . دلتنگی . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). آزار. آزردگی . (ناظم الاطباء) :
گر حلال است حلالی است کز آن نیست گزیر
ور حرام است حرامی است کز آن نیست ملال .
نه بس بود که تو بر خلق رحمتی ز ایزد
به جای رحمت ایزد خطاست لفظ ملال .
پشت و پهلوی شور و فتنه بدوست
ساکن بستر کلال و ملال .
قوی رای او را ثبات است لیکن
ثباتی که نفزاید از وی ملالی .
سر و دل فرحت را مباد رنج و ملال
گل و مل طربت را مباد خار و خمار.
نعم ز جود تو عز ولی و ذل عدوست
بلی ز لفظ تو نفی ملال و دفع بلاست .
نه ز سیر او را قرار و نه ز دور او را شکیب
نه ز رزم او را نهیب ونه ز صید او را ملال .
منزه است گه جود طبع او ز ملال
مقدس است گه شکرعقل او ز ملام .
ترا ملال نگیرد همی ز بخشیدن
مگر ز طبعتو راه عدم گرفت ملال .
لئیم را از دیدار کریم ... ملال افزاید. (کلیله و دمنه ). آنچه شیر برای تو می سگالد از این معانی که برشمردی چون ... ملال ملوک ... نیست . (کلیله و دمنه ).
چون پدیدآمد ملال آدم ازحور و قصور
جفت او حوا نکوتر قصر او دارالفنا.
ز مجلس تو گر ابرام دور داشته ام
نه از فراغت من بود بل ز بیم ملال .
دلش ملال نداند همی به بخشش و جود
مگر ز بخشش و جودش ملول گشت ملال .
سخن بنده همین است و بر این نفزاید
که نیفزاید از این بیهده الا که ملال .
گه دست بوس کردم گه ساعدش گزیدم
لب خواستم گزیدن ترسیدم از ملالش .
چندان اضطراب کرد که طبع خسرو را ملال افزود. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 109). از سر دلال و ملال و تبرم سخن می گفت . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 356).
ما را که ز خوی خود ملال است
با خوی تو ساختن محال است .
چون نباشد روز و شب یا ماه و سال
کی بود سیری و پیری و ملال .
کودکان مکتبی از اوستاد
رنج دیدند از ملال و اجتهاد.
اگرملول شدی یا ملامتم گویی
اسیر عشق نیندیشد از ملال و ملام .
از این مختصر آمد تا به ملال نینجامد. (گلستان ).
به آستین ملالی که بر من افشانی
گمان مدار که از دامنت بدارم دست .
مدح تو غایت ندارد لیکن از بیم ملال
بعد از این خواهم ثنا را بر دعا کرد اختصار.
قوت شاعره ٔ من سحر از فرط ملال
متغیرشده از بنده گریزان می رفت .
هرکه ترسد ز ملال انده عشقش نه حلال
سر ما و قدمش یا لب ما و دهنش .
در پیش شاه عرض کدامین جفا کنم
شرح نیازمندی خود یا ملال تو.
نفس از سر کلال و ملال با دل به حدیث پراکنده درآید. (مصباح الهدایه چ همایی ص 323). بعد از تخلیص نیت طریق اعتدال نگاه داردو پیش از تولد ملال خاطر آن را ترک گیرد. (مصباح الهدایه ایضاً ص 431). اکنون به چه امید زبان سخن گزاری توان گشود و به کدام نوید رنگ حزن و ملال از آیینه ٔ خاطر بدحال توان زدود. (حبیب السیر چ خیام ج 1 ص 6). مطالعه ٔ فن سیر و آثار زنگ حزن و ملال از مرآت جنان ناظمان مناظم فضل و کمال بزداید. (حبیب السیر چ خیام ج 1 ص 2).
- بی ملال ؛ بدون سیرآمدگی . بدون ضجرت :
گر ببخشاید بود بخشایش او بی ملام
ور بیامرزد بود آمرزش او بی ملال .
دل در ستایش هنرش هست بی ملال
جان در پرستش خردش هست بی ملام .
بر زمین آزادگان در خدمت تو بی ملال
بر فلک سیارگان در بیعت تو بی ملام .
- ملال آوردن ؛ موجب بیزاری شدن . آزردگی خاطر فراهم کردن . دلتنگ ساختن :
سخن دراز کشیدیم و همچنان باقی است
که ذکر دوست نیارد به هیچ گونه ملال .
- ملال پیدا کردن ؛ ملال یافتن . رجوع به ترکیب ملال یافتن شود.
- ملال خاستن ؛ آزردگی پیدا شدن :
ملک از بخشش بسیار اگر نیست ملول
بنده را باری از این بیش شدن خاست ملال .
جمال الدین عبدالرزاق (دیوان چ وحید دستگردی ص 225).
- ملال دادن ؛ به ستوه آوردن . دلتنگ ساختن :
من آن کسم که فغانم به چرخ زهره رسید
ز جود آن ملکی کم ز مال داد ملال .
- ملال داشتن ؛ به ستوه بودن . آزرده بودن . ضجرت داشتن . بیزار بودن . مکدر بودن :
من به دیدار تو مشتاقم و از غیر ملول
گر ترا از من و از غیر ملالی دارد.
دل تیره نشود صاف به صوفی صائب
زشت از دیدن آیینه ملالی دارد.
- ملال کشیدن ؛ به ستوه آمدن .آزرده شدن . مکدر شدن :
می کشد مجنون من ز آمدشد مردم ملال
پاسبانها از پلنگ و شیر می باید مرا.
- ملال گرفتن کسی را ؛ به ستوه آمدن وی . آزردگی یافتن او. مکدر شدن او :
روا بود که زبس بار شکر نعمت شاه
فغان کنم که ملالم گرفت زین اموال .
وآن چیز که او را همی بجویی
حقا که گرفته است ازو ملالم .
ترا ملال نگیرد همی ز بخشیدن
مگر زطبع تو راه عدم گرفت ملال .
کار او در دین یزدان بخشش و بخشایش است
نه ز بخشش گیرد او را نه ز بخشایش ملال .
آز را از کثرت برت گرفت
در طباع اکنون ز استغنا ملال .
یک هفته ریخت چندان خون سباع کز خون
هفتم زمین ملا شد بگرفت زآن ملالش .
بازآی که ز اشتیاق رویت
بگرفت ز خویشتن ملالم .
می گو نه بدان سان که ملالش گیرد
می گو سخنی و در میانش می گو.
- ملال یافتن ؛ به ستوه آمدن . بیزار شدن . دلتنگ شدن . آزردگی خاطر یافتن .
|| رنج و اندوه و با لفظ چیدن و کشیدن وگرفتن مستعمل . (آنندراج ). غم و حزن و پژمردگی . (ناظم الاطباء). اندوه . افسردگی . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
به جهان بادی پیوسته و از دور فلک
بهره ٔ تو طرب و بهر بداندیش ملال .
مگوی خیره که چون خسته شد فلان ز عنا
مگوی خیره که چون بسته شد فلان به ملال .
دل مدار اندر تفکر زین خبر
ره مده در دل ملال و غم مخور.
در مجالس متعدد به مصقل مواعظ و نصایح زنگ کربت و ملال از مرآت ضمیر منیر می زدودند. (ظفرنامه یزدی ).
چو درویشان دلم هر صبح گردد بردر دلها
که از هر جا ملالی بهر قوت شام برچیند.