معجب . [ م ُ ج َ ] (ع ص ) متکبر و خویشتن بین و خودپسند. (غیاث ) (آنندراج ). متکبر: مستکبر. صاحب عجب . (از اقرب الموارد). خویشتن ستای . خودپسند. مغرور. برترمنش . برتن . بزرگ منش . صاحب عجب . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
خواجه به پرونده اندرآمده ایدر
اکنون معجب شده ست از بر رهوار.
هر که رادستگاه خدمت تست
بس عجب نیست گر بود معجب .
چو دل شکسته سواری همی گریخت سحر
سپیده در دم او چون مبارزی معجب .
بر آسمان به زمینی زقدر وین عجب است
عجب تر آنکه بدین قدر نیستی معجب .
نیست معجب به جود خویش وجهان
می نماید به جود او اعجاب .
در فضل بی نظیر و نه مغرور
در اصل بی قرین و نه معجب .
معجبی یا خود قضامان درپی است
ورنه این دم لایق چون تو کی است .
این سلاح عجب من شد ای فتی
عجب آرد معجبان را صد بلا.
نه گرفتار آمده ای به دست جوانی معجب خیره رای سرکش و سبک پای . (گلستان ). مشتی متکبر مغرور معجب نفور. (گلستان ). || کسی که کسی را یا چیزی را پسندیده واز کسی یا چیزی او را خوش آمده باشد. کسی که حالت اعجاب او را دست داده باشد از چیزی . کسی که اعجاب آورد. (حاشیه ٔ کلیله و دمنه چ مینوی ص 69) : چون شیر سخن دمنه بشنود معجب شد، پنداشت که نصیحتی خواهد کرد. (کلیله و دمنه چ مینوی ص 68). این وصف چهار تن را زیبا نماید، آن که جور و تهور را فضیلت شمرد و آن که به رای خویش معجب باشد. (کلیله و دمنه چ مینوی ص 385).
نه عجب گر فلک و بحر و سحابی تو ولیک
این عجب تر که به خود هیچ نگردی معجب .
پشت دست آیینه ٔ روی کند
او بدان آیینه معجب چه خوش است .
|| شگفت شده . || خرم و شاد گشته و شادان . (ناظم الاطباء).