مشتری . [ م ُت َ ] (ع ص ) خرنده . (منتهی الارب ). خریدار. (از محیط المحیط). خریدار گاهی به معنی فروشنده . (غیاث ) (آنندراج ). خرنده و آن که چیزی میخرد. خریدار :
نگین بدخشی بر انگشتری
ز کمتر، به کمتر خرد مشتری .
راست چو کشته شوند و زار و فکنده
آیدشان مشتری و آید دلال .
ای عجبی تا بوند ایشان زنده
نایدشان مشتری تمام و بسنده .
به مشتریت گمانی برم به همت و طبع
که همچو حورلطیفی و همچو نور قوی .
صدرزمه ٔ فضل بازبسته
یک مشتریم نه پیش دکان .
اول از خود بری توانم شد
پس تو را مشتری توانم شد.
از تو به جان و دلی مشتریم وصل را
راضیم ار زین قدر بیع به سر میبرد.
او جوهر است گو صدفش در جهان مباش
درّ یتیم را همه کس مشتری بود.
بدرکرد ناگه یکی مشتری
به خرمائی از دستم انگشتری .
که بودش نگینی در انگشتری
فرومانده در قیمتش مشتری .
|| (اِ) نام مرغی است . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء)(از اقرب الموارد). || (اصطلاح کیمیا) به اصطلاح کیمیاگران و مهوسان مشتری به معنی ارزیز است که به هندی رانگ گویند. (غیاث ) (آنندراج ). در اصطلاح کیمیاگران ، کنایه از رصاص قلعی است . (مفاتیح ). به لغت اکسیریان ، قلعی است . (فهرست مخزن الادویه ). به اصطلاح اهل کیمیا، ارزیز. (ناظم الاطباء).