مست گشتن . [ م َ گ َ ت َ ] (مص مرکب ) مست شدن . مست گردیدن . رجوع به مست و مست شدن و مست گردیدن شود :
چو با رندان به مجلس می گرفتند
ز مجلس مست چون گشتند رفتند.
وزان پس بگفتا که گوهرفروش
کجا شد که ما مست گشتیم دوش .
چو خوردند و گشتند از باده مست
گشادند از باده بر ماه دست .
همان تا بدارند باده به دست
بدان تا بخسبند و گردند مست .
به خمر دین چو تو خر مست گشته ای شاید
که خویشتن بکشیم از تو ما که هشیاریم .
مست گشتی زین خطا دانی صوابی را همی
وین نباشد جز خطا وز مست ناید جز خطا.
گردد زمین ز جرعه چنان مست کز درون
هر گنج زر که داشت به عمدا برافکند.
|| مغرور شدن :
چو برگشت از او برمنش گشت و مست
چنان دان که هرگز نیاید بدست .
مست گشتند ای برادر خلق از ایشان دور شو
پیش از این کاین بقعه ٔ پرنور پر ظلما شود.
باده پرخوردن و هشیار نشستن سهل است
گر به دولت برسی مست نگردی مردی .
- مست گشتن به خون ؛ مست شدن به خون . در کشتارکننده پس از کشتاری میل به کشتارهای دیگر پیدا شدن :
به پیروزی ساوه شاه اندرون
گرفته دل و مست گشته به خون .
- مست گشته ؛ مست شده . مست . سکران :
پاره کردستند جامه ٔ دین به تو بر لاجرم
این سگان مست گشته روز حرب کربلا.