مریدن . [ م ُ دَ ] (مص ) مردن . این مصدر مستعمل نیست لیکن بعض صیغ آن جداگانه یا با پیشوند متداول است . کلمه را به کسر اول نیز توان گرفت که مخفف «میریدن » باشد :
درختی گشن بیخ و بارش خرد
کسی کوچنان برخورد کی مرد؟
برخواب و خورد فتنه شدستند خرس وار
تا چند گه چنو بخورند و فرومرند.
به بیچارگی تن بدو بسپرد
خورش بازگیرند از او تا مرد.
چنین گفت روشن دل پرخرد
که هر کآب حیوان خورد کی مرد.
کسی کو مرد جای و چیزش کراست
که شد کارگر بنده با شاه راست .
اگر سر همه سوی خنجر بریم
به روزی بزادیم و روزی مریم .
ای به زفتی علم به گرد جهان
برنگردم ز تو مگربمری
گرچه سختی چو نخکله ، مغزت
جمله بیرون کنم به چاره گری .
تا یکی خم بشکند ریزه شود سیصد سبو
تا مرد پیری به پیش اومرد سیصد کلوک .
ترا گویم ای سید مشرقین
که مردم مرانند و تو نامران .
بمرند این همگان گرسنه برخیز همی
بیم آن است که دیوانه شوم ای عجبی .
اگر ایدون که به کشتن نمرند این پسران
آن ِ خورشید و قمر باشند این جانوران
زان کجا نیست مه روشن و خورشید مران
به نسب بازشوند این پسران با پدران .
شنابر چو بی آشنا را گِرَد
چو زیرک نباشد نخست او مرد .
شیعه ٔ فاطمیان یافته اند آب حیات
خضر این دور شدستند که هرگز نمرند.
چه فضل آوریم ای پسر بر ستور
اگر همچو ایشان خوریم و مریم .
تو کنی جهد خود به نفس و نفس
ور مری مرگ عذرخواه تو بس .
سخت بسیار کس بود که خورد
قدح زهر صرف و زان نمرد.
گر توانگر میری و مفلس زهی در روز چند
به که خوانندت غنی اینجا و تو مفلس مری .
من ار بمیرم شمع ضمیر من نمرد
که چشم دین بود از نور او قریر مرا.
صد چراغت درمرند و ببستند
پس جدااند و یگانه نیستند.
قبطیان نک می مرند از تشنگی
از پی ادبیر خود یا بدرگی .