مرگی . [ م َ ] (حامص ، اِ) موت . هلاک . مردن . مرگ . مرگ و میر : سرمای صعب پیش آمد به سیستان چنانکه درختان و رزان و میوه ها خشک شد و مرگی و وبای صعب بود. (تاریخ سیستان ).
چنین گفت داننده دل برهمن
که مرگی جدائی است جان را ز تن .
چو مرگی ز تن برگشایدش بند
ز دوگونه افتد به رنج و گزند.
بپرسید بازش که مرگی چه چیز
همان مرده از چند گونه است نیز.
در این سرای ببیند چو اندرو آمد
که این سرای ز مرگی دری دگر دارد.
کند چو گرم کند پاره ٔ عقاب صفت
عقاب مرگی گردد سنان او پرواز.
گردش آسمان دایره وار
گاه آرد خزان و گاه بهار
دیده ای را زند ز انده نیش
جگری را خلد ز مرگی خار.
دنیاکه در او زنده دلی را مرگیست
نشو گل عیش من ز اندک برگیست .
سفر نکردن از آن کشور از گران جانی است
که مرگی دل و قحط غذای روحانی است .
- امثال :
ما که خوردیم سیر و پر، مرگی بیفتد توی لر، قجر بمیرد گر و گر .
|| آثار مرگ :
چو آگاهی کشتن او رسید
به شاه جهان مرگی آمد پدید.
|| وبا. (غیاث ). وبا که عبارت از فساد هواست و طاعون و در این صورت معنی ترکیبی آن منسوب به مرگ باشد. (آنندراج ). حمام . (مهذب الاسماء). مرگامرگی . مرگامرگ . تبوق . مرض عام : خبرآمدش [ عمر ] که بیماری بشام اندر زیاده شد و مرگی سخت تر شد. عمر بایستاد هم بدین منزل و با مردمان مشورت کرد. (ترجمه ٔ طبری بلعمی ). ایشان از شام برفتند وپیش او باز آمدند بدین منزل و او را بگفتند که این بیماری سخت تر شده و مرگی بیشتر شده . (ترجمه ٔ طبری بلعمی ). قحطی صعب پدید آمد اندر ولایت سیستان و بست و مرگی بسیار بود چنانکه تجار و بزرگان و خداوندان نعمت بسیار بمردند. (تاریخ سیستان ). خشک شدن هیرمند وقحط و مرگی . (تاریخ سیستان ص 186).