مرکب .[ م َ ک َ ] (ع اِ) برنشستنی از ستور. (منتهی الارب ). اسب . آنچه برآن سوار شوند از قسم مواشی ، اکثر به معنی اسب مستعمل است . (از غیاث ) (آنندراج ). اسب بارگی . باره . برنشستی . برنشست . برنشستنی . بارگیر. سواری . ولید. ج ، مراکب :
مجلس و مرکب و شمشیر چه داند همی آنک
سروکارش همه با گاو و زمین است و گراز.
مرکب غزو ورا کوه منی زیبد زین
پرده ٔ خان خطا زین ورا زیبد یون .
آفرین زان مرکب شبدیزنعل رخش روی
اعوجی مادرش وان مادرش را یحموم شوی .
حسنک را سوی دار بردند و به جایگاه رسانیدند و بر مرکبی که هرگز ننشسته بود نشانیدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 184). جامه های دوخته پیش آوردند و در هر بابی سخن گفت که در آن فخر است و همچنان در باب مرکبان خاصه که بداشته بودند. (تاریخ بیهقی ص 377). شرط آن است که از زرادخانه پنجهزار اشتر باسلاح و بیست هزار اسب از مرکب و ترکی ... نزدیک ما فرستاده آید. (تاریخ بیهقی ).
به پای ماچه ره شاید بریدن
بدین مرکب کجا شاید رسیدن .
مرکب من بودزمان پیش از این
کرد نتانست ز من کس جداش .
سخن به منزلت مرکبی است جان ترا
بر او توانی رفتن بسوی شهر هدی .
چو مرکب فدای بت دلستان شد
مرا گفت دلبرکه طال المعاتب .
کاری نه بقدر همت افتاد
راهی نه به پای مرکب آمد.
جان خاک نعل مرکبت وز آب طوق غبغبت
در آتش موسی لبت باد مسیحا داشته .
کس سلیمان دید دیوی زیر ران
او بر آن مرکب چنان آمد به رزم .
دوم چون مرکبت را پی بریدند
وز آن بر خاطرت گردی ندیدند.
صیدکنان مرکب نوشیروان
دورشد از کوکبه ٔ خسروان .
مهین بانو جوابش داده کای ماه
به جای مرکبی صد ملک درخواه .
راهیست دراز و عمر کوتاه
باری است گران و مرکب لنگ .
مرکب عشق تو چو برگردد
خاک در چشم عقل افشاند.
شیخ کامل بود و طالب مشتهی
مرد چابک بود و مرکب درگهی .
از حق ان الظن لایغنی رسید
مرکب ظن بر فلکها کی دوید.
ای که بر مرکب تازنده سواری هشدار
که خر لاغر بیچاره در این آب و گل است .
مرکب به جانب وی راند. (گلستان سعدی ).
روزی به پای مرکب تازی درافتمش
گر کبر و ناز بازنپیچد عنان دوست .
برفتد مرکبی که تند رود
زود در سر رود هر آنکه دود.
قعدة؛ مرکبی مر زنان را. (منتهی الارب ).
- مرکب ابلق ؛ کنایه از شب و روز است :
ای تاخته شصت سال زیرت
این مرکب بی قرار ابلق .
- مرکب از چوب ؛ چوبین ، اسب چوبین ، اسبی که از چوب ساخته باشند و بچه ها غالباً از آن بعنوان بازیچه استفاده کنند :
مرکب از چوب کرده کودک وار
پس به دروازه ٔ هلاک شده .
- || کنایه از تابوت . (از آنندراج ) : چون سلطان [ مسعود ] پادشاه شد این مرد [ حسنک ] بر مرکب چوبین نشست . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 176).
- مرکب الفرس ؛ در اصطلاح علم افلاک متن الفرس . (یادداشت مرحوم دهخدا).
- مرکب جم ؛ کنایه از باد است که از جمله عناصر باشد. (برهان )(آنندراج ). باد زیرا که تخت جم (سلیمان ) را باد می برد.
- مرکب جمام ؛ فرسوده و مانده و ناآسوده از ماندگی :
گفتم ز وادی بشریت توان گذشت
گفتا توان اگر نبود مرکبت جمام .
- مرکب زین پشت ؛ کنایه ازشتر دوکوهان . (غیاث ) (آنندراج ).
- مرکب سواری ؛ ستور زینی . مقابل ستور پالانی و بارکش .
- مرکب گرم کردن ؛ سوار شدن بر ستور :
مرکب خویش گرم کرده سوار
دردگر دست مرکبی رهوار.
- || راندن اسب به تندی .
- مرکب گفتار را پی کردن ؛ کنایه است از دم از گفتار بستن . بیش سخن نگفتن :
شاهراه شرع را بر آسمان علم جوی
مرکب گفتار پی کن چنگ در کردار زن .
- مرکب ندامت را در جولان کشیدن ؛ کنایه است از اظهار پشیمانی کردن : روباه ... مرکب ندامت را در جولان کشید. (کلیله ودمنه ).
- هفت مرکبان فلک ؛ سبعه ٔ سیاره . هفت ستاره :
از پشت چارلاشه فرودآمده چو عقل
بر هفت مرکبان فلک ره بریده ایم .
|| کشتی . زورق . سفینه . (از غیاث ) (آنندراج ) (صراح ) :
مرکبان آب دیدم صف زده برروی آب
پالهنگ هریکی پیچیده بر کوه گران .
چون به ساحل دریای شام رسید کشتیها و مرکبها ساخته کرد و سیصد کشتی و زورق ساخته شد. (ترجمه ٔ اعثم کوفی ص 127). سیراف باعشر مرکبهای دریا دویست و پنجاه و سه هزار دینار. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 171). و کان معنا فی المرکب حاج من أهل الهند. (ابن بطوطه ). || مرحوم دهخدا در یادداشتی نوشته است : گمان می کنم یک معنی مرکب ، «دریچه » و «بوته »و «بوتقه » و «قالب » و «گاه » و «تبنک » زرگران باشد. اسدی در لغت نامه گوید: «تَبَنک دریچه مرکب باشد». درنسخه ٔ دیگر اسدی آمده است «تبنک دریچه ٔ مراکبیان باشد» و در نسخه ٔ سوم «دریچه و قالب و مرکب زرگر و سیمگر بود». و در نسخه ٔ چهارم «دریچه ای بود که به قالب از او ریخته ها کنند از هر صورت ». (لغت نامه ٔ اسدی چ اقبال ص 256 و حاشیه ). || نشستنگاه . جای نشستن . قرارجای : باز اگرچه وحشی و غریب است از دست ملوک برای او مرکب سازند. (کلیله و دمنه ). || (اِخ ) نام ستاره ای از قدر سیم بر مقدم صورت سفینه . (یادداشت مرحوم دهخدا).