مدارا. [ م ُ ] (از ع ، اِمص ) مدارات . رعایت کردن و صلح و آشتی نمودن . (غیاث اللغات ). رجوع به مداراة و مدارات شود. || سلوک . ملایمت . آرامی . (آنندراج ) (ناظم الاطباء). آهستگی . نرمی . رفق . مماشات . راه رفتن با. (یادداشت مؤلف ). تسامح . بردباری . تحمل . ملایمت . رجوع به مدارا کردن شود :
مدارا خرد را برادر بود
خرد بر سر جان چو افسر بود.
کنون چاره با او مداراست بس
که تاج بزرگی نماند به کس .
روانش ستیز از مدارا گزید
دلش رای رزم بخارا گزید.
به مدارا دل تو نرم کنم آخر کار
به درم نرم کنم گر به مدارا نشود.
پیشه مدارا کن با هر کسی
برقدر دانش او کارکن .
با عامه که جان را خدای گوید
ای پیر چه روی است جز مدارا.
از جهت الزام صحت و اقامت بنیت به رفق ومدارا دعوت فرمود. (کلیله و دمنه ). دشمن که به مدارا و ملاطفت به دست نیامد... (کلیله و دمنه ). هر که درگاه ملوک لازم گیرد و حوادث را به رفق و مدارا تلقی نماید هرآینه مراد خویش ... او را استقبال واجب بیند. (کلیله و دمنه ). و ملک الموت را فرمود... به قبض روح مشغول شو و مدارا به کار دار. (قصص الانبیاء ص 245). نخست به رفق و مدارا و عذرها و سخنهای خوب خشم او ساکن باید کرد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).
با بلورین جام بهرامی مدارا کردمی
چون شکسته شدمدارا برنتابد بیش از این .
روباه بدین شداید و مکاید و نوایب و مصایب احتمال و مدارا می کرد. (سندبادنامه ص 329).
تا یافت به زینب از مدارا
پوشیده رهی نه آشکارا.
وقتی به لطف گوی و مدارا و مردمی
باشد که در کمند قبول آوری دلی .
با جور و جفای تو نسازیم چه سازیم
چون زهره و یارا نبود چاره مداراست .
سعدیا چاره ثبات است و مدارا و تحمل
من که محتاج تو باشم ببرم بار گرانت .
آسایش دو گیتی تفسیر این دو حرف است
با دوستان مروت با دشمنان مدارا.
|| خضوع و فروتنی . (ناظم الاطباء). رجوع به معنی اول شود. || مروت . ادب . (ناظم الاطباء). رجوع به معنی اول شود. || ریا. تزویر. (ناظم الاطباء). رجوع به مداراة و مدارات شود.
- بامدارا ؛ باشکیب . باتحمل . بی قلق و اضطراب . باقرار. بردبار. آرام :
دگر هر که از تخم دارا بدند
به هر کشوری بامدارا بدند.
- به مدارا ؛ به نرمی . به هنجار. به ملایمت :
دی چو دیوانه برآشفت و به زه کرد کمان
پیش او بازشدن جز به مدارا نتوان .
جام بلوردر خم روئین به دستم است
دست از دهان خم به مدارا برآورم .
- بی مدارا ؛ ناشکیب . بی تحمل . با قلق و اضطراب . بی قرار. نابردبار. بی آرام :
چو رازت به شهر آشکارا شود
دل بخردت بی مدارا شود.
چو زو این کژی آشکارا شود
به ناچار دل بی مدارا شود.
- پرمدارا ؛ نرم و رام و مهربان . رجوع به مدارا کردن شود :
چو من گنج خویش آشکارا کنم
دل جنگیان پرمدارا کنم .
دل خویش را پرمدارا کنید
مرا در جهان نام دارا کنید.