مخمور. [ م َ ] (ع ص ) کسی که او را خمار است . (منتهی الارب ) (آنندراج ). کسی که وی را خمار باشد.مست و مدهوش و می زده . (ناظم الاطباء). کسی که به خمارمستی دچار شده باشد. (از محیط المحیط) :
مرا ده ساقیا جام نخستین
که من مخمورم و میلم به جام است .
خمر مخور پورا، کان دود خمر
مار شود در سر مخمور، مار.
اگر هشیار اگر مخمور باشی
چنان زی کز تعرض دور باشی .
گنه کار و خودرأی و شهوت پرست
به غفلت شب و روز مخمور و مست .
چه داند خوابناک مست و مخمور
که شب را چون به روز آورد رنجور.
چو چشمش مست را مخمور مگذار
به یاد لعلش ای ساقی بده می .
فریاد که آن ساقی شکرلب سرمست
دانست که مخمورم و جامی نفرستاد.
- مخمورسر ؛ مست شراب زده :
گوئی که خروس از می ، مخمورسر است ایرا
چشمش چو لب کبکان خونبار نمود اینک .
- مخمور شدن ؛ مخمور ماندن . دل از دست دادن . در مستی و شور افتادن . مست گشتن . بی طاقت شدن :
پست اعراض تو نگشت بلند
مست انعام تو نشد مخمور.
قطره ای آوازه ٔ دریا شنید
از طمع شوریده و مخمور شد.
- مخمور گشتن ؛ مخمور شدن .در شور و مستی افتادن :
ز دام کین تو نادیده هیچکس صحت
ز جام مهر تو ناگشته هیچکس مخمور.
- مخمور ماندن ؛ شوریده و واله ماندن . مخمور شدن .مست گشتن . بی طاقت شدن :
بیامد هم آنگه به جائی نشست
ز می مانده مخمور وز دوست مست .
دو یار از عشق خود مخمور مانده
به عشق اندر ز یاران دور مانده .
|| در صفت چشم به معنی پرخواب . خوابناک چون چشم مستان . خواب آلوده :
ببردی از دل من تاب زان دو زلف بتاب
خمار عشق فزودی به چشمک مخمور.
آن نرگس مخمور تو گلگون چون است
بادام تو پسته وار پر خون چون است
ای داروی جان و آفتاب دل من
چونی تو و چشم دردت اکنون چون است .
به دو مخمور عروس حبشیت
خفته در حجله ٔ جزع یمنت .
آنچه از نرگس مخمور تو در چشم من است
برنیاید ز گل و لاله و ریحان دیدن .