ماهرخ . [ رُ ] (ص مرکب ) ماه روی . از اسمای محبوب است . (آنندراج ). ماه رخسار. کسی که رخسار وی مانند ماه ، تابان و درخشان باشد. (ناظم الاطباء). ماه چهره . ماه دیدار. ماهرو. زیباروی :
چو آن ماهرخ روی شاپور دید
بیامد بر او آفرین گسترید.
بسان زره بر گل ارغوان
برافکنده بدماهرخ گیسوان .
مر آن ماهرخ را به پرده سرای
بفرمود تا خوب کردند جای .
چنان بد که بی ماهرخ ، اردوان
نبودی شب و روز روشن روان .
دلشاد همی باش و می لعل همی خواه
از دست بتی ماهرخ و لعل چو گلنار.
زین سرو قدی ماهرخی غرچه نژادی
عاشق دوصدش پیش رخ همچو قمر بر.
حور از بهشت بیرون نایدتو از کجایی
مه بر زمین نباشد، تو ماهرخ کدامی .
مردمی کردو کرم ، بخت خدا داد به من
کان بت ماهرخ ، از راه وفا باز آمد.
به لابه گفتمش ای ماهرخ چه باشد اگر
به یک شکر زتو دل خسته ای بیاساید.
یا رب آن شاه وش ماهرخ زهره جبین
دُرِّ یکتای که و گوهر یکدانه ٔ کیست .
- شکار ماهرخ ؛ عده ای آهسته و مخفیانه خود را به شکار - که در حال خفتن است - می رسانند و آن را صید می کنند. این نوع شکار را «دزدکشی » هم می نامند. (فرهنگ فارسی معین ). و رجوع به ماهرخ رفتن شود.