لگد. [ ل َ گ َ ] (اِ) لج . زخم با کف پای (برخلاف تیپاو اردنگ که با نوک پا باشد). زخم با پای از ستور یا آدمی . اسکیز. اسکیزه . آلیز. جفته . جفتک :
تا صعوه به منقارنگیرد دل سیمرغ
تا پشه نکوبد به لگد خرد، سر پیل .
زیر لگد به جمله همی خستشان بزور
چونانکه پوست بر تن ایشان همی درید.
هم به زیر لگدت همچو هبا کردم
بی گنه بودی این جرم چرا کردم .
به لگد کرد دوصد پاره میانهاشان
رگهاشان ببرید و ستخوانهاشان .
اندام شما بر به لگد خرد بسایم
زیرا که شما را بجز این نیست سزاوار.
رزبان آمد و حلقوم همه بازبرید
به لگد ناف و زهار همه از هم بدرید.
خوار است نشستن ز بر کرّه ٔ نوزین
مرد آنکه نگه دارد، زو گاه لگد را.
بدین پر به پر تا نگیردت جهل
وگرنه بکوبدت زیر لگد.
از لگد حادثات سخت شکسته دلم
بسته خیالم که هست این خلل از بوالعلا.
چرخ را ز آه من زیان چه بود
پیل را از پشه لگد چه رسد.
شمع که در عنان شب زرده وش و سیاه بود
از لگد براق جم مرد بقای صبحدم .
به چوب و لگد راه را کوفتند
به نیرنگهابرف را روفتند.
صحون ؛ لگدزننده . (منتهی الارب ).
- بخت خود را به لگد زدن یا دولت خود را... یا لگد به بخت یا دولت خود زدن ؛ بیخردانه از سر چیزی یا امری نیک و سودمند درگذشتن :
طریق مذهب عیسی به باده ٔ خوش و ناب
نگاه دار و مزن بخت خویش را به لگد.
آتش در خرمن خودمیزنی
دولت خود را به لگد میزنی .
- امثال :
لگد به گور حاتم زده است (به طنز و استهزا)؛ بی نهایت بخیل و ممسک است .
لگد روزگار خورده است .
لگد مادیان به نریان درد نکند .