لشکر کشیدن . [ ل َ ک َ ک َ / ک ِ دَ ] (مص مرکب ) سوق جیش . تحشید. قشون کشیدن . لشکرکشی کردن :
چو نامه بنزدیک ایشان رسید
که رستم بدان دشت لشکر کشید.
بر بوستان لشکر کشد
مطرد بخون اندرکشد.
باد هر کشور بدو آباد از آنک
عدل او لشکر به هر کشور کشید.
همان لشکر کشیدن با نیاطوس
جناح آراستن چون پرّ طاوس .
چپ و راست لشکر کشیدن گرفت
دل پردلان زو رمیدن گرفت .