لالکا. [ ل َ ] (اِ) لالک . کفش . پای افزار. لالکه . (معجم الادباء ج 3 ص 196). لَلکا. معرب آن لالجة است . (معجم الادباء ج 1 ص 234) :
و آن را که بر آخور ده اسب تازیست
در پای برادرش لالکا نیست .
آخر ارچه عقل ما گم شد ولی از روی حس
سر ز لالک باز میدانیم و پای از لالکا.
بِل تا کف پای تو ببوسیم
پندار که مهر لالکائیم .
مگر آن روستائی بود دلتنگ
به شهر آمد همی زد مطربی چنگ
خوش آمد چونکه مطرب چنگ بنواخت
ز نغزی لالکا بر مطرب انداخت
سر مطرب شکست او چنگ بفکند
بروت روستائی پاک برکند.
چو بیرون خرگه نهی لالکا
لهم باشد آن لالکا، لالکا.
|| لاله ٔ گوش . رجوع به لاله ٔ گوش شود. || تاج خروس . لالک :
تبر از بس که زد به دشمن کوس
سرخ شد همچو لالکای خروس .
|| مطلق تاج . (آنندراج ).