لاله رخ . [ ل َ / ل ِ رُ ] (ص مرکب ) از صفت نیکوان .صاحب گونه های سرخ و لاله مانند. نیکوروی :
بدین لاله رخ گفته بد در نهفت
که شاه گرانمایه گیری به جفت .
نگه کردموبد شبستان شاه
یکی لاله رخ بود تابان چو ماه .
از آن دو ستاره یکی چنگ زن
دگر لاله رخ چون سهیل یمن .
چو هنگامه ٔ زادن آمد پدید
یکی دختر آمد ز ماه آفرید
مر آن لاله رخ را ز سر تا به پای
تو گفتی مگرایرج استی بجای .
بنفشه زلفاگرد بنفشه زار مگرد
مگرد لاله رخا گرد لاله ٔ رنگین .
هر زمان جوری کند بر من بنو معشوق من
راضیم راضی به هرچ آن لاله رخ با ما کند.
بدش دختری لاله رخ کز پری
ربودی دل از کشی و دلبری .
اسدی (گرشاسب نامه ص 615 نسخه ٔ خطی مؤلف ).
گر باده خوری تو با خردمندان خور
یا باصنمی لاله رخ و خندان خور.
با روی تو به لاله و ما هم نیاز نیست
زانم چنین که لاله رخ و ماه منظری .
به کوی لاله رخان هر که عشقباز آید
امید نیست که هرگز به عقل باز آید.