قنفذ. [ ق ُ ف ُ / ف َ ] (ع اِ) . موش . (اقرب الموارد) (منتهی الارب ) (آنندراج ). || جای خوی پس دو گوش شتر. (منتهی الارب ). ذفری البعیر وفی المحکم : مسیل العرق من خلف اذنی البعیر. (اقرب الموارد). || ریگ توده ٔ فراهم آمده ٔ بلند. || درختی که در وسط ریگ رسته باشد. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد) (آنندراج ). || جایی که در وی گیاه درهم و انبوه روید. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). || جوجه تیغی . خارپشت . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد) (آنندراج ). بعضی گفته اند خارپشت ماده را قنفذه گویند و نر را شیهم یا دلدل . (ناظم الاطباء). ج ، قنافذ. (اقرب الموارد) (منتهی الارب ).
- قنفذالدراج ؛ رجوع به این کلمه شود.
- قنفذ بحری ؛ یک قسم ماهی است دارای صدف که پوست آن در داروهای جرب به کار رود و گوشت آن در بیماری خنازیر سودمند افتد و خاکستر پوست آن در مداوای قروح چرکین نافع است و گوشت زاید را از میان میبرد. (قانون بوعلی ، ادویه ٔ مفرده ).
- قنفذ جبلی ؛ دلدل . خارپشت . (قانون ابوعلی ، ادویه ٔ مفرده ).
- قنفذ لیل ؛ مرد سخن چین . (منتهی الارب ). نمام . (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء).
کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
واژه پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.