فیلسته .[ ل َ ت َ / ت ِ ] (اِ مرکب ) پیلسته . (فرهنگ فارسی معین ). پیل استخوان . پیلس . پیلاس . دندان فیل . عاج . رجوع به پیلسته شود. || روی و رخساره . (برهان ). از نظر سپیدی به عاج تشبیه کنند. || ساعد و انگشتان . (برهان ). در این معنی نیز سپیدی و کشیدگی ساعد و انگشتان وجه شبه است . اسدی طوسی کلمه ٔ فیلسته را مجازاً بجای انگشت به کار برده است :
به فیلسته سنبل همی دسته کرد
به درباز فیلسته را خسته کرد.
یعنی با انگشت موهایش را چنگ میزد و با دندان دست و انگشت را میگزید.
کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
واژه پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.