فیروزبخت . [ ب َ ] (ص مرکب ) پیروزبخت . (فرهنگ فارسی معین ). آنکه بخت او موافق است . موفق . کامیاب . پیروز. فیروز :
ز گفتار گرگین بخندید سخت
بدو گفت کای گرد فیروزبخت .
ابوالقاسم آن شاه فیروزبخت
نهاد از بر تاج خورشید تخت .
که جاوید بادی تو با تاج و تخت
همیشه به هر جای فیروزبخت .
زهی مظفر فیروزبخت دولت یار
که گوی برده ای از خسروان به فضل و هنر.
گزارش کن زیور و تاج و تخت
چنین گفت کآن شاه فیروزبخت ...
بفرخندگی شاه فیروزبخت
یکی روز برشد به فیروزه تخت .
|| فیروز بخت (اِ مرکب )؛ بخت پیروز. بخت موافق . خوشبختی :
گمانت چنین است کاین تاج و تخت
سپاه وبزرگی و پیروز بخت ...