فری .[ ف َ ] (ص ) از اوستایی فری به معنی دوست و محبوب ، در هندی باستان پریا . (از حاشیه ٔ برهان چ معین ). || خجسته . مبارک . با فر و شکوه :
همان گاودوشان به فرمانبری
همان تازی اسب رمیده فری .
خرج ترا وفا نکند دخل تو که تو
افزون دهی ز دخل زهی خوی تو فری .
جشن سده و رسم جهاندار فریدون
بر شاه جهاندار فری باد و همایون .
سایه ٔ ذوالجلال بین وز فلک این نداشنو
اینت مجاهد هدی ، اینت مظفر فری .
|| زیبا. نیکو. پسندیده . (یادداشت بخط مؤلف ) :
فری آن زلف مشکینش چو زنجیر
فتاده صدهزاران کلج بر کلج .
فری دو زلف سیه رنگ او چو خفته دو زاغ
بر آفتاب و دو گل هر یکی گرفته بچنگ .
|| (صوت ) چه خوب . فرخا :
فری خوی آن بت که وقت شراب
همه مدحت خواجه خواهد ز من .
کیست کو رای تو دیده ست و نمانده ست شگفت
کیست کو روی تو دیده ست و نگفته ست فری .
فری آن قد و آن زلفش که گویی
فروهشته ست بر شمشاد شمشاد.
|| شگفت :
فری زآن تندرست زرد و آن فارغ دل گریان
شگفت آن راستگوی گنگ و آن قوت کن لاغر.
خال ز غالیه نهد هر کس روی سیب را
خال ز خون نهاده ماه اینت مشاطه ٔ فری .
|| خوشا. زها. حبذا :
فری آن فریبنده زلفین مشکین
فری آن فروزنده رخسار دلبر.