فریبنده . [ ف ِ / ف َ ب َ دَ / دِ ] (نف ) فریبکار. فریبا. فریب دهنده :
تو با این فریبنده مرد دلیر
ز دریا گذشتی بکردار شیر.
تژاو فریبنده گفت ای دلیر
درفش مرا کس نیارد بزیر.
چنین است کار روزگار و دنیای فریبنده که حالها بر یکسان نگذارد. (تاریخ بیهقی ). تعجب بماندم از حال این دنیا که فریبنده است . (تاریخ بیهقی ). در این دنیای فریبنده ٔ مردم خوار چندانی بمانم که کارنامه ٔ این خاندان بزرگ برانم . (تاریخ بیهقی ).
فریبنده گیتی شکارت نگیرد
جز آنگه که گویی گرفتم شکارش .
بدین دهر فریبنده چرا غره شدی خیره
ندانستنی که بسیار است او را مکر و دستانها.
دیو است جهان ، صعب فریبنده مر او را
هشیار خردمند بخسته ست همانا.
حرص فریبنده را بر عقل رهنمای استیلا ندهد. (کلیله و دمنه ).
گرچه فروزنده و زیبنده است
خاک بر او کن که فریبنده است .
سروش درفشان چو تابنده هور
ز وسواس دیو فریبنده دور.
ز هرچ آن نیابی شکیبنده باش
به امید خود را فریبنده باش .
|| دلربا. دلفریب :
شه شهریاران تهی کرده جای
فریبنده را گفت نزد من آی .
چو سودابه او را فریبنده گشت
تو گویی که زهر گزاینده است .