فرو گفتن . [ ف ُ گ ُ ت َ ] (مص مرکب ) گفتن و برای دیگران بازگو کردن :
اجازت رسید از سر راستان
که دانا فروگوید آن داستان .
چون فروگفت هرچه دید همه
وآنچه زآن بیوفا شنید همه .
مجنون چو حدیث خود فروگفت
بگریست پدر بدانچه او گفت .
فروگفت و بگریست بر خاک کوی
جفایی کز آن شخص آمد به روی .
فروگفت عقلم به گوش ضمیر
که از جامه بیرون برو همچو شیر.
به گوشش فروگفت کای هوشمند
به جانی ز دانگی رهیدم ز بند.
|| خواندن و آواز سر دادن :
نکیسا بر طریقی کآن صنم خواست
فروگفت این غزل در پرده ٔ راست .
ز ترکیب ملک برد آن خلل را
بزیر افکن فروگفت این غزل را.
رجوع به فروخواندن شود.