فروبستن . [ ف ُ ب َ ت َ ] (مص مرکب ) بستن :
دل از دنیا بردار، به خانه بنشین پست
در خانه فروبند به فلج و به پژاوند .
چون سخن گوید ادیبان را بیاموزد سخن
چون سخن خواند فصیحان را فروبندد زبان .
چشم چون نرگس فروبندی که چی
هین عصایم کش که کورم ای اخی .
|| بر هم نهادن چنان که پلک چشم را. چشم بر هم نهادن بودن :
فروبسته چشم آن تن خوابناک
بدو گفت برخیز از این خون و خاک .
- فروبستن چشم از چیزی ؛ صرف نظر کردن از آن . دست کشیدن از آن :
دلاَّرامی که داری دل در او بند
دگر چشم از همه عالم فروبند.
- فروبستن دیده ؛ چشم بر هم نهادن .
- || در بیت زیر کنایه است از مردن :
ز دیده فروبستن روی شاه
به ناخن خراشیده شد روی ماه .
|| بسته شدن . بند آمدن .
فروبستشان زین سخن در نهفت
ز بیم سیاوش نیارند گفت .
- فروبستن دم ؛ خاموشی گزیدن . سکوت کردن :
ز سختی به رستم فروبست دم
پرآتش دل و دیدگان پر ز نم .
مادرش بر سر خاک است به خون غرق و ز خلق
دم فروبست عجب دارم اگر بگشایند.
- فروبستن زبان کسی ؛ از سخن گفتن بازماندن یا بازداشتن :
خاقانی این سخن گفت او را زبان فروبست
تا ناگهی نباید کز تو فغان برآرد.
به پرواز اندرآمد مرغ جانش
فروبست از سخن گفتن زبانش .
- فروبستن گوش از چیزی ؛ آن را نشنیدن . به آن گوش ندادن :
ز تعلیم دانا فروبست گوش
در عیش بگشاد بر ناز نوش .
- فروبستن گویائی ؛ فروبستن نطق . خاموش ماندن . سخن نگفتن :
چو بلبل روی گل بیند زبانش در حدیث آید
مرا در رویت از حسرت فروبسته ست گویائی .
- فروبستن نطق ؛ خاموش گردیدن . زبان بسته شدن :
دل بشد از دست ، دوست را به چه جویم
نطق فروبست حال دل به چه گویم .
|| مقید کردن :
شبی خوابم اندر بیابان فید
فروبست پای دویدن به قید.
به موی تافته پای دلم فروبستی
چو موی تافتی ای نیک بخت روی متاب .
- فروبستن دست کسی از عمل ؛ او را از آن کار بازداشتن :
وفاتش فروبست دست از عمل .
- فروبستن دست و پای کسی ؛ کنایه است از ناتوان و عاجز شدن او :
بکوشید کآرد سوی روم رای
فروبسته شد شخص را دست و پای .
|| منعقد کردن :
فتح و ظفر با بقاش عهد فروبسته اند
دولت دوشیزه را عقدفروبسته اند.
|| ضد گشادن . بستن :
چو بگشائی گشاید بند بر تو
فروبندی فروبندند بر تو.
|| سد کردن . مانع شدن . (یادداشت بخط مؤلف ).