فرماندهی . [ ف َ دِ ] (حامص مرکب ) فرمانده بودن :
دردستانی کن و درماندهی
تات رسانند به فرماندهی .
به فرمان بری کوش کآرد بهی
که فرمان بری به ز فرماندهی .
به فرماندهی سر ندارد گران
جهان را سپارد به فرمان بران .
به آزار فرمان مده بر رهی
که باشد که افتد به فرماندهی .
بزرگیش بخشید و فرماندهی
ز شاخ امیدش برآمد بهی .
امید هست که زودت به بخت نیک ببینم
تو شاد گشته به فرماندهی و من به غلامی .
- فرماندهی داشتن ؛ حاکم بودن . فرمانده بودن :
حکایت کنند از جفاگستری
که فرماندهی داشت بر کشوری .
- فرماندهی کردن ؛ فرماندهی داشتن . فرمان راندن :
در آن یک سال کو فرماندهی کرد
نه مرغی ، بلکه موری رانیازرد.
|| مقام و منصب هر فرمانده نظامی . رجوع به فرمانده شود.