غم خوردن .[ غ َ خوَرْ / خُرْ دَ ] (مص مرکب ) اندوه خوردن . غم بردن . غم کشیدن . انده کشیدن . غصه خوردن :
که چون باد بر ما همی بگذرد
خردمند مردم چرا غم خورد.
غمی بسیار خوردند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 458).
مخور غم فراوان ز روی خرد
که کمتر زید آنکه او غم خورد.
جهان آن نیرزد بر پرخرد
که دانایی از بهر آن غم خورد.
اگر کار بوده ست و رفته قلم
چرا خورد باید به بیهوده غم .
فرمود، تو غم مخور. (قصص الانبیاء ص 9).
و هرگاه که متقی در کار این جهان گذرنده تأملی کند، هرآینه مقابح آن را بنظر بصیرت بیند و به قضا رضا دهدتا غم کم خورد. (کلیله و دمنه ).
چند گویی که غم مخور ای مرد
غم مرا خورد غم چرا نخورم .
خواجه گوشه گرفت از آن غم و درد
رفت در گوشه ای و غم میخورد.
چون غمخور خویش را نمی یافت
از غم خوردن عنان نمی تافت .
جهان خوردند و یک جو غم نخوردند
ز شادی کاه برگی کم نکردند.
برو شادی کن ای یار دل افروز
چو خاکت میخورد چندین مخور غم .
گر همه عالم به عیب در پی ما اوفتند
هرکه دلش با یکی است غم نخورداز هزار.
غمی کز پِیَش شادمانی بود
به از شادیی کز پسش غم خوری .
ای دل صبور باش و مخور غم که عاقبت
این شام صبح گردد و این شب سحر شود.
یوسف گمگشته بازآید به کنعان غم مخور
کلبه ٔ احزان شود روزی گلستان غم مخور.
|| تیمار داشتن .دلسوزی و مهربانی کردن . در اندیشه ٔ کسی یا چیزی بودن . پرستاری کردن . خدمت نمودن :
همیشه غم پادشاهی خورد
خود و موبدش رای پیش آورد.
پدید آید آنگاه باریک و زرد
چو پشت کسی کو غم عشق خورد.
کسانی که شهرها و دیهها و بناها و کاریزها ساختند و غم این جهان بخوردند و آن همه بگذاشتند و برفتند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 340).
چون جهان میخورد خواهد مر مرا
من غم او بیهده تا کی خورم ؟
گفت : الهی گوسفندان را که غم خورد؟ ندا آمد که گرگان را فرمایم تا شبانی کنند. (قصص الانبیاء ص 97).
تا من باشم غم دو روزه نخورم
روزی که نیامده ست و روزی که گذشت .
غم خوردن این جهان فانی هوس است
از هستی ما به نیستی یک نفس است .
ماغم کس نخورده ایم مگر
که دگر کس نمیخورد غم ما؟!
هر آن کس که فرزند را غم نخورد
دگر کس غمش خورد و آواره کرد.
خورد کاروانی غم بار خویش
نسوزد دلش بر خر پشت ریش .
چه نیکوروی بدعهدی که شهری
غمت خوردند و کس را غم نخوردی .
- امثال :
تا غم نخوری به غمگساری نرسی
غم آن درد که درمان نپذیرد چه خوری
غم آن کسی خوردن آیین بود
که او بر غمت نیز غمگین بود.
غم ارچه بی عدد باشد چو باران
توان خوردن به روی غمگساران .
غم پیرزن خورد نی مرد شیرزن .
غم جان خور که آن نان خورده ست
تا لب گور کرده بر کرده ست .
غم چند خوری بکار ناآمده پیش ؟ نظیر: غم فردا نشاید خوردن امروز.
غم خود خور که غمخواری نداری .
غم خور و نان غم افزایان مخور
زآنکه عاقل غم خورد کودک شکر.
غم دنیای دنی چند خوری باده بخور
که ز غم خوردن تو رزق نگردد کم و بیش .
غم فردا نشاید خوردن امروز .