غمی گشتن . [ غ َ گ َ ت َ ] (مص مرکب ) اندوهناک شدن . غمگین شدن . غم و اندوه داشتن . غمناک گردیدن :
چو بشنید پیران غمی گشت سخت
که بربست باید به ناکام رخت .
هوا گشت چون چادر آبنوس
ستاره غمی گشت ز آوای کوس .
چو بشنید افراسیاب این سخن
غمی گشت وپس چاره افکند بن .
ز اندیشه غمی گشت مرا جان به تفکر
پرسنده شد این نفس مفکر ز مفکر.
پس پیش دهران رفت و این قصه بگفت . دهران غمی گشت . (مجمل التواریخ و القصص ).