غمی شدن . [ غ َ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) اندوهناک شدن . غمگین شدن . غمناک گردیدن . اندوه داشتن :
ای آنکه عاشقی به غم اندر غمی شده
دامن بیا به دامن من غلج برفکن .
غمی شد دل بهمن از کار اوی
چو دید آن بزرگی و دیدار اوی .
به آورد از او ماند اندر شگفت
غمی شد دل از جان و تن برگرفت .
غمی شد دل ارجاسپ را زآن شگفت
هیون خواست راه بیابان گرفت .
حدیث آنکه من از روزه چون غمی شده ام
به گوش خواجه رسد بر زبان عید مگر.
عبدوس نزدیک غازی رفت و او بر بالا ایستاده و غمی شده . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 233). بچه [ بچه ٔ آهو ] از مادر جدا ماند و غمی شد، بگرفتمش بر زین نهادم و بازگشتم . (تاریخ بیهقی ).
ستاره شمر شد غمی زآن شتاب
که لشکرگذر کرد ناگه ز آب .
چو بر باره مردم غمی شد ز جنگ
جهان پهلوان رفت گرزی به چنگ .
دنیا بسوی من بمثل بیوفا زنی است
نه شاد شو از او نه غمی شو ز فرقتش .
ابوالنباتم و زن هم عجوزه ٔ درویش
غمی شده دل از اندوه بی نجاح و نجات .