غمگین بودن . [ غ َ دَ ] (مص مرکب ) غمناک بودن . اندوهگین بودن :
مباش غمگین یک لفظ یاد گیر لطیف
شگفت و کوته لیکن قوی و بابنیاد.
ور از من بدآگاهی آرد کسی
مباش اندرین کار غمگین بسی .
وز آن پس فرستاد نزد پلاش
که از مرگ پیروز غمگین مباش .
غم آن کسی خوردن آیین بود
که او بر غمت نیز غمگین بود.
با نور ماه شب نبود تاری
با علم حق دل نبود غمگین .
نیی آگه که گر غمگین نبودی
نبایستیت هرگز غمگساری .
ز بهر آنچه کآید با توگر غمگین بوی شاید
ز بهر آنچه کایدر ماند خواهد چون بوی مغتم .