غمزده . [ غ َ زَ دَ / دِ ] (ن مف مرکب ) آنکه غم به وی رسد. غم رسیده . مغموم : ای عزیزان غمزده بنالید و ای یتیمان غمخوار بگریید. (قصص الانبیاء ص 241). یاران غمزده می آیند که ای مهربان مشفق تو میروی ما را میگذاری . (قصص الانبیاء ص 242).
گردن اعدات بادا از حسام غم زده
غمزده اعدات و احباب تو زآن غم شادکام .
ای غمزده ٔ خاکی کز آتش غم جوشی
آبی که جز از آتش بر باد نخواهی شد.
گر جان مابه مرگ منوچهر غمزده ست
تو دیر زی که دولت تو غم نشان ماست .
علم اﷲ که ز من غمزده تر
هیچکس نیست ز اخوان اسد.
این غمزده را گناه کم نیست
کآزرم تو هست هیچ غم نیست .
کاین نامه که هست چون پرندی
ازغمزده ای به دردمندی .
من غمزده و تو نازنینی
با من به چه روی می نشینی .
ور بود در حلقه ای صد غمزده
حلقه را باشد نگین ماتم زده .
هر جا که روی زنده دلی بر زمین تو
هر جا که دست غمزده ای بر دعای توست .
ز چشم غمزده خون میرود ز حسرت آن
که او به گوشه ٔ چشم التفات فرماید.
دوش می آمد و رخساره برافروخته بود
تا کجا بازدل غمزده ای سوخته بود.
بازپرسید ز گیسوی شکن در شکنش
کاین دل غمزده سرگشته گرفتار کجاست .
زهی خجسته زمانی که یار بازآید
به کام غمزدگان غمگسار بازآید.