غالیه سای . [ ی َ / ی ِ ] (نف مرکب ) غالیه سا. خوشبوی ساز و خوشبوی فروش . (برهان ) (آنندراج ). بوی خوش ساز و بوی خوش فروش . عطار :
بلبلی کرد نتاند به دل مرده دلان
آن که آن زلف بخم غالیه سای تو کند.
دست صبا در جهان نافه گشای آمده ست
بر سر هر سنگ باد غالیه سای آمده ست .
یانه بی سنگ و صدف غالیه سایان فلک
صبح را غالیه ٔ تازه تر آمیخته اند.
غالیه سای آسمان بود بر آتشین صدف
از پی مغز خاکیان لخلخه های عنبری .
غاشیه دار است ابر بر کتف آفتاب
غالیه سای است بادبر صدف بوستان .
بر خاک او ز مشک شب و دُهْن آفتاب
دست زمانه غالیه سای اندر آمده .
رنگ بشد ز مشک شب بوی نماند لاجرم
باده بر آبگون صدف غالیه سای تازه بین .
عطسه ای ده ز کلک نافه گشای
تا شود باد صبح غالیه سای .
خال چو عودش که جگرسوز بود
غالیه سای صدف روز بود.
باد صبح از نسیم نافه گشای
بر سواد بنفشه غالیه سای .
آهوی شب چو گشت نافه گشای
صدفی شد سپهر غالیه سای .
گشته از مشک و لعل او همه جای
مملکت عقدبند و غالیه سای .
تا بود نسخه ٔ عطری دل سودازده را
از خط غالیه سای تو سوادی طلبیم .