عیبناک . [ ع َ / ع ِ ] (ص مرکب ) معیوب . دارای عیب . فاسد. (ناظم الاطباء). نقص دار. باآهو :
که تو هم عیب دار و عیب ناکی
خدا را شد سزا از عیب پاکی .
پس گوشش به دندان برکند تا عیبناک شود و خلافت را نشاید. (مجمل التواریخ ). هرمز دست خود ببرید و در سفط پیش پدر فرستاد و گفت من عیبناک شدم و پادشاهی را نشایم . (مجمل التواریخ ).
زآن حرف که عیبناک باشد
آن به که جریده پاک باشد.
زین بیش قدم زمان هلاک است
در مذهب عشق عیبناک است .
گرفتم که خود هستی از عیب پاک
تعنت مکن بر من عیبناک .
ببین به ناوک کج تا تو را شود روشن
که عیبناک شود هرکه عیب بین باشد.
فرزند اگرچه عیبناک است
در پیش پدر ز عیب پاکست .
|| رسوا. بدنام . لکه دار. داغدار. || گناهکار. مقصر. شرور. (ناظم الاطباء).