عمل . [ ع َ م َ ] (ع اِ) کار. (از منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء). هر کار و فعلی که بعمد و بقصد از حیوانی سر زند. (از اقرب الموارد). ج ، أعمال . کار و کردار و فعل . (ناظم الاطباء). کنش . آنچه از آدمی سر زند از کار نیک و بد : آن پاکروح را بود از عملهای نیکو و خلقهای پسندیده آنچه بلند سازد درجه ٔ او را در میان امامان صالح . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 310).
قول چون روی بود زیر نقاب ای بخرد
به عمل باید از این روی گشادنت نقاب .
در سه کار اقدام نتوان کرد مگر به رفعت همت عمل سلطان . (کلیله و دمنه ). در قول بی عمل ... فایده بیشتر نباشد. (کلیله و دمنه ).
اندک عملی بود به آخر
از اول فکرت فراوان .
هرکه به نیکی عمل آغاز کرد
نیکی او روی بدو بازکرد.
عذر میاور نه حیل خواستند
این سخن است از تو عمل خواستند.
اول فکر آخر آمد در عمل
خاصه فکری کو بود وصف ازل .
خود را ز عملهای نکوهیده بری دار.
پس پرده بیند عملهای بد
هم او پرده پوشد به آلای خود.
تو را خود بماند سر از ننگ پیش
که گردت برآید عملهای خویش .
در عمل کوش و ترک قول بگیر
کار کرده نمیشود به سخن .
عالم که ندارد عملی مثل حمار است
بی فایده اثقال کتب را شده حامل .
هر عمل اجری و هر کرده جزایی دارد.
طالب لعل و گهر نیست وگرنه خورشید
همچنان در عمل معدن وکان است که بود.
- بدعمل ؛ بدکردار :
تو یقین دان که هرکه بدعمل است
آفتاب گریوه ٔ اجل است .
- بنوالعمل ؛ پیادگان . (ناظم الاطباء).
- || نام قبیله ای از تازیان در یمن . (ناظم الاطباء). پیادگان یمن . (از اقرب الموارد).
- به عمل آمدن ؛ آماده گشتن . ساخته شدن .
- || انجام گرفتن . اجرا شدن .
- به عمل آوردن ، به عمل درآوردن ؛ انجام دادن . آماده کردن . جامه ٔ عمل بر اندیشه ای پوشیدن : هرچه از مصلحت مملکت بخاطر آورد به عمل درنیاورد. (کلیات سعدی چ مصفا، نصیحةالملوک ص 5).
- به عمل برآمدن ؛ انجام گرفتن . اجرا شدن . (فرهنگ فارسی معین ).
- به عمل درآمدن ؛ به استعمال درآمدن . (فرهنگ فارسی معین ). بکار رفتن .
- || ناقص شدن . (فرهنگ فارسی معین ).
- || بی اثر شدن . (فرهنگ فارسی معین ).
- دستورالعمل ؛ بیان طریقه ٔ استعمال و اجرای کاری . (ناظم الاطباء). دستور و طریقه ٔ عمل .
- || کتابچه ٔ جمع و خرج مالیات . (ناظم الاطباء).
- عکس العمل ؛ واکنش . رجوع به عکس شود.
- عمل به احتیاط ؛ عملی که از روی دوربینی و عاقبت اندیشی و تفکر انجام گیرد. (فرهنگ فارسی معین ).
- عمل صالح ؛ کردار نیک . (ناظم الاطباء).
- عمل کردن ؛ کار کردن . رجوع به عمل کردن در ردیف خود شود.
- عمل معمول ؛ معامله ٔ پیشین . (ناظم الاطباء).
- عمل ید ؛ صنعت و هر کاری که با دست اجرا میگردد. (ناظم الاطباء). کار دستی .
- || (اصطلاح طب ) اجرای اعمال جراحی . (از ناظم الاطباء).
|| هر چیز تطبیق شده با آزمایش و تجربه . مقابل علم و نظر. (ناظم الاطباء) :
تا در عمل هندسه نگردد
خطی که بود منحنی موازی .
- چهار عمل اصلی ؛ جمع و تفریق و ضرب و تقسیم .
- عالم بی عمل ؛ که علم خواند و بدان عمل نکند : عالم بی عمل درخت بی بر. (گلستان باب هشتم چ یوسفی ص 183).
علم چندانکه بیشتر خوانی
چون عمل در تو نیست نادانی .
- علم و عمل ؛ دانش و به کار بردن آن . رجوع به علم شود :
چون نبایدت عمل راه نیابی سوی علم
نکند مرد سواری چو نباشدش رکاب .
- امثال :
عمل قلیل مع العلم ، خیر من عمل کثیر مع الجهل (حدیث ، از امثال و حکم دهخدا)؛ کار اندک بادانش ، به از کار بسیار با نادانی است .
|| به کار بردن اعضای بدن در اجرای احکام الهی . استعمال جوارح در مقتضیات احکام شریعت ، و بعد از قول شهادتین قیام به عبادات بدنی و وظایف شرعی . (از نفائس الفنون ) :
عملت کوبعمل فخر کن ایرا که خدای
با تو از بهر عمل کرده در این وعده ثواب .
گرچه صعبست عمل از قبل بوی بهشت
جمله آسان شود ای پور پدر بر تو صعاب .
عمل بیار که رخت سرای آخرت است
نه عودسوز به کار آیدت نه عنبرسای .
- امثال :
عملش صالح بود، یکسر رفت به بهشت ؛ در مورد داستان این مثل ، رجوع به امثال و حکم دهخدا شود.
عمل هر کس پاپیچ خودش میشود . (امثال و حکم دهخدا).
|| صنعت . ماحصل صنعت و هر کار. (از ناظم الاطباء). مثل اینکه گویند فلان تابلوعمل کمال الملک است :
گاو را چون خدا به بانگ آورد
عمل دست سامری منگر.
|| خدمت . (از منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). ماحصل حکومت و ریاست . (ناظم الاطباء). خدمت دولتی . کار دیوانی . شغل دیوانی ، مخصوصاً جمعآوری و تحصیل مالیات و خراج : الیاس بن اسد عمل بدوتسلیم کرد و از دارالاماره بیرون آمد و به سرای الحرث بن المثنی فرودآمد. (تاریخ سیستان ). ابراهیم بن الحصین القوسی به سیستان اندرآمد و بعمل ... و برادر را به عمل هرات بگذاشت . (تاریخ سیستان ). مقتدر عباسی شقیق را برسولی فرستاد سوی کثیربن احمد که عمل تسلیم باید کرد. (تاریخ سیستان ). شغلها و عملها که دبیران داشتند بر ایشان بداشتند. (تاریخ بیهقی ص 141). مردی سخت فاضل و بخرد بود و خویشتن دار [ بوسهل کنکش ] و آخرش آن آمد که عمل بست بدو دادند. (تاریخ بیهقی ص 254).و بعد از آن دیگر باره عمل بحرین و عمان به عثمان بن ابی العاص ثقفی داد. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 113).
بی عمل عزل دید بر بالین
بی گنه سنگ یافت بر قندیل .
این شغل و عمل که اندر آنی
چونانکه تو خواهی آنچنان باد.
چون پیرهن عمل بپوشیدم
بگرفت قضای بد گریبانم .
تنم شد مرفه ز رنج عمل
که آنگه ز دشمن مرفه نبود.
مدتی ملابست عمل جوزجان کرده . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 362).
جز بخردمندمفرما عمل
گرچه عمل کار خردمند نیست .
در بزرگی و گیرودار عمل
ز آشنایان فراغتی دارند.
ترک عمل بگفتم و ایمن شدم ز عزلت
بی چیز را نباشد اندیشه از حرامی .
- از عمل افتادن ؛ کنار رفتن از شغل دیوانی . معزول گشتن :
این باد بروت و نخوت اندر بینی
آن روز که از عمل بیفتی بینی .
- از عمل فروماندن ؛ از کار عاجز شدن .
- || کنار رفتن از شغل دیوانی . دست کشیدن از منصب دولتی : دوست دیوانی را فراغت دیدار دوستان وقتی باشد که از عمل فروماند. (گلستان سعدی ).
- عمل دادن ؛ حکومت دادن . مأموریت دادن . تولیت . اعمال :
عمل گر دهی مرد منعم شناس
که مفلس ندارد ز سلطان هراس .
- عمل داری ؛ تکفل شغل دیوانی . رجوع به عمل داری شود.
- عمل فرمودن ؛ مأموریت دادن . حکومت دادن . تفویض شغل دیوانی . عمل دادن : و بفرمود تا جز مردم اصیل صاحب معرفت را هیچ عمل نفرمودندی . (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 93). یکی از وزرا معزول شد... ملک بار دیگر بر او دل خوش کرد و عمل فرمود، قبولش نیامد. (گلستان سعدی ).
|| مفرد اعمال ، که در تداول جغرافیای قدیم بر دهکده های تابع یک شهر و یا شهرهایی که از لحاظ دادن مالیات ابواب جمع یک ناحیه بودند، اطلاق میشد. رجوع به اعمال شود : این شهرکهایی اند خرد و بزرگ همه از عمل مرو است . (حدود العالم ). سبه ، شهریست اندر میان بیابان میان نهله و سیستان نهاده و از عمل کرمان است . (حدود العالم ). و هر ناحیتی از این نواحی مقسوم است به اعمال و اندر هر عملی شهرهاست بسیار. (حدود العالم ). گفت من هرگز عملی را قسمت نکنم ، و شهری همچو شهر اصفهان را جدا نکنم از ضیاعات و توابع آن . (تاریخ قم ص 31).