عمل داری . [ ع َ م َ ] (حامص مرکب ) مأمور دیوان شدن . (از ناظم الاطباء). تکفل شغل دیوانی . امر تحصیل خراج : آمدن خواجه ابومنصور خوافی به عملداری سیستان . (تاریخ سیستان ). آخر بواسطه ٔ عمل داری ، به خواجه نورالدین مشهور شده بود. (مزارات کرمان ص 31).
کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
واژه پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.