عریان . [ ع ُرْ ] (ع ص ) برهنه . (منتهی الارب ) (دهار). آنکه لباسهای خود را کنده باشد. (از اقرب الموارد). عاری . عار. عور. لخت . لوت . روت . رود. روده . روخ . تهمک . ورت . ج ، عریانون . (منتهی الارب ) :
ز علم و طاعت جانت ضعیف و عریانست
بعلم کوش و بپوش این ضعیف عریان را.
زنهار چنانک آمده ای اول از آنجا
خیره نروی گُرْسنه و تشنه و عریان .
نیست پوشیده که شاه حیوانی تو
که نه عریانی و ایشان همگان عریان .
وقت پیکار نقش خانه ٔ فتح
نفس آن حله پوش عریان باد.
چون صفر و الف تهی و تنها
چون تیر و قلم نحیف و عریان .
عریان ز حوض ماهی سوی بره روان شد
همچون بره برآمد پوشیده صوف اصفر.
تو زین احرام و زین کعبه چه دانی کز برون چشمت
ز کعبه پوشش دیده ست و از احرام عریانی .
از برونم پرده ٔ اطلس چه سود
چون برون پرده عریان میزیَم .
قفاخورد و گریان و عریان نشست
جهاندیده ای گفتش ای خودپرست .
سفر کرد بامدادان ، دیدند عرب را گریان و عریان . (گلستان سعدی ).
کشته از بس که فزون است کفن نتوان کرد
فکر خورشید قیامت کن و عریانی چند.
از نور مهر و ماه چه میکاهد
گر کسوتی ببخشد عریان را.
از لعاب سنگ تابد شعله ٔ عریان عشق
پرده چون پوشد کسی بر سوزش پنهان عشق .
- عریان النَّجی ّ ؛ زن و نیز مردی که راز را نتواند پوشید. (منتهی الارب ). آنکه سرّ و راز را کتمان نکند. (از اقرب الموارد).
|| بمجاز، بری . دور. محروم :
بسان آدم دور اوفتاده ایم از خلد
از آن ز لهو و نشاط و سرور عریانیم .
|| ریگستانی که هیچ نرویاند. (منتهی الارب ): رمل عریان ؛ قطعه ای از ریگ است که بصورت محدب حرکت کند، و یا توده ای از ریگ که درختی بر آن نباشد. (از اقرب الموارد). || اسب دراز. (منتهی الارب ). اسب خرامان و درازدست وپا. (از اقرب الموارد).