عرق ریز. [ ع َ رَ ] (نف مرکب ) عرق ریزنده . کسی که از بدن او عرق بریزد. (آنندراج ). که خوی از اندامش برود. به معنی عرق افشان . (از آنندراج ) :
شد آن فصل کز جوش بازار گل
عرق ریز گردد خریدار گل .
از مسامات بدن خوی بسته می ریزد کنون
پیکر مرد عرق ریز است ابر برف بار.
از عرق ریز خیال شعله ٔ طبعم زند
طعنه بر فواره ٔ آتش مسام زمهریر.
|| (اِ مرکب ) جائی که عرق چیزی در آنجا بکشند. (آنندراج ). جای ریختن عرق :
از آن گل که اوتازه دارد نفس
عرق ریز او در عراق است و بس .
|| (نف مرکب ) خادم . (غیاث اللغات ). خادم و شاگرد و ورزش کننده و اهل بخیه . (آنندراج ) :
زخم امر تو به جان و دل راندن کاریست
تا عرق ریز تو و حکم تو بر ما جاریست .
|| خجلت دهنده . (غیاث اللغات ). شرمنده :
رخی چون تازه گلهای دلاویز
گلاب از شرم آن گلها عرق ریز.