طعنه زدن . [ طَ ن َ / ن ِ زَ دَ] (مص مرکب ) عیبجوئی کردن . || مجازاً، توبیخ و سرزنش کردن . بد گفتن . خرده گرفتن :
به دل کین همی داشت [ گرزم ] ز اسفندیار
ندانم چه شان بود ز آغاز کار
هر آنجا که آواز او آمدی
از او زشت گفتی و طعنه زدی .
ما را بدان لب تو نیاز است در جهان
طعنه مزن که با دو لب من چرا چخی .
چه زنی طعنه که با هیزان هیزند همه
که توئی هیز و توئی مسخره و شنگ و مشنگ .
به یتیمی و دوروئیت همی طعنه زنند
نه گل است آنکه دوروی و نه دُر است آنکه یتیم .
چند زنی طعنه ٔ باطل که تو
مرتبت یاران را منکری .
طعنه چه زنی مر مرا بدان کم
از خانه براندند اهل عصیان .
ز رغم آنکه به خاقانی تو طعنه زنند
غم تو شادی من شد که شادمان بادی .
ای طعنه زده به دیگرانم
در کاهش جان من فزوده .
بر طرز عنصری رَوَد و خصم عنصری است
کاندر قصیده هاش زند طعنه های چست .
از دست عشق چون به سفالی شراب خورد
طعنه نخست در گهر جام جم زند.
مرا طعنه مزن در عشق فرهاد
به نیکی کن غریب مرده را یاد.
چه طعنه زنی مرا که من نیز
در سوختنم به بی قراری .
که صواب این است و راه این است و بس
کی زند طعنه مرا جز هیچکس .
آنکه میلرزد ز بیم رد او
آنکه طعنه میزند بر جد او.
طعنه بر عیب دیگران مزنید.
همه حمال عیب خویشتنیم
طعنه بر عیب دیگران چه زنیم .
یاسمین روئی که سرو قامتش
طعنه بر بالای عرعر میزند.
چون صدف پروردم اندر سینه دُرّ معرفت
تا به جوهر طعنه بر دُرهای دریائی زدم .
طعنه برحیرت سعدی نه به انصاف زدی
کس چنین روی نبیند که نه حیران ماند.
به طعنه ای زده باد آنکه بر تو خواهد بد
که بار دیگرش از سینه برنیاید وای .
کجائی ای که تعنت کنی و طعنه زنی
تو بر کناری و ما اوفتاده در غرقاب .
ترا آسمان خطبه مسجد نوشت
مزن طعنه بر دیگری در کنشت .
یکی طعنه میزد که درویش بین
زهی پارسایان پاکیزه دین .
طعنه بر من مزن به صورت زشت
ای تهی از فضیلت انصاف
تن بود چون غلاف و جان شمشیر
کار شمشیر میکند نه غلاف .
سزد گر طعنه حیوانی زند بر زاهدان طالب
که باز از دست ساقی جرعه ای نوشید و آدم شد.
- امثال :
گذشت آنکه عرب طعنه بر عجم میزد .