صابری . [ ب ِ ] (حامص ) شکیبائی . شکیب . توان و تاب بر رنج :
چو برگشت از من آن معشوق ممشوق
نهادم صابری را سنگ بر دل .
دشمنش را گو شراب جهل چون خوردی تو دوش
صابری کن کاین خمار جهل تو فردا کند.
مر آن راست فردا نعیم اندر او
که امروز بر طاعتش صابری است .
همی تا کند پیشه عادت همی کن
جهان مر جفا را تو مر صابری را.
صابریی کآن نه به او بود کرد
هر جو صبرش درمی سود کرد.
چو بانو زین سخن لختی فروگفت
بت بی صبر شد با صابری جفت .