شکسته دل . [ ش ِ ک َ ت َ / ت ِ دِ ] (ص مرکب ) پریشان خاطر. ملول . باملالت . (ناظم الاطباء). استعاره ٔ مشهور است . (آنندراج ). دل شکسته . عمید. معمود. شکسته خاطر. (یادداشت مؤلف ) :
جان ترنجیده و شکسته دلم
گویی از غم همی فروگسلم .
همه مرز توران شکسته دلند
ز تیمار دلها همی بگسلند.
جهاندیدگان پیش او آمدند
شکسته دل و راه جو آمدند.
شکسته دل وگشته از رزم سیر
سر بخت ایرانیان گشته زیر.
ایشان نیزشکسته دل می آمدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 627). بنه هاشان بیشتر آن است که ملکشاه غارت کرده است و ببرده و سخت شکسته دلند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 485).
شکسته دل تر از آن ساغر بلورینم
که در میانه ٔ خارا کنی ز دست رها.
اگر ز عارضه ٔ معصیت شکسته دلی
ترا شفاعت احمد ضمان کند به شفا.
هست به دور تو عقل نام شکسته
کار شکسته دلان تمام شکسته .
نجده ساز از دل شکسته دلان
این چنین نجده را شکست مده .
من خود از غم شکسته دل بودم
عشقت آمد تمام تر بشکست .
شکسته دل آمد به میدان فراز
ولی کبک بشکست با جره باز.
مجنون شکسته دل در آن کار
دلخسته شد از گزند آن خار.
کز حادثه ٔ وفات آن ماه
چون قیس شکسته دل شد آگاه .
شکسته دل آمد برِ خواجه باز
عیان کرد اشکش به دیباچه راز.
تنها نه من به قید تو درمانده ام اسیر
کز هر طرف شکسته دلی مبتلای توست .
- امثال :
غریب شکسته دل است .(امثال و حکم دهخدا).
- شکسته دل شدن ؛ رنجیده خاطر گشتن . آزرده دل شدن :
سپه شد شکسته دل و زردروی
برآمد ز آوردگه گفتگوی .
مردم سلطان دمادم می رسید و وی [ غازی ] شکسته دل میشد و می کوشید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 233). بندگان ... بر هر خدمتی که فرموده آید تا جان بایستند اما شرط نیست از این بنده که وزیر خداوند است آنچه درد وی است پوشیده دارند که بنده شکسته دل شود. (تاریخ بیهقی ).
یارب چه شکسته دل شدستم
از ننگ شکسته نام اران .
- شکسته دل کردن ؛ آزرده خاطر ساختن . رنجانیدن :
گشاده روی کنی همچو گل وداع مرا
شکسته دل نکنی پیش عندلیبانم .
- شکسته دل گشتن ؛ آزرده خاطر شدن :
جمله عرب از فراق رویش
گشتند شکسته دل چو مویش .