شکر کردن . [ ش ُ ک َ دَ] (مص مرکب ) سپاس گفتن . ثنا گفتن . سپاس نعمت خدای تعالی و جز وی کردن . (از یادداشت مؤلف ) :
شکر کن شکر خداوند جهان را که بداشت
به تو ارزانی بی سعی کس این ملک قدیم .
نماز شام ابوالقاسم به خانه ٔ بونصر آمد و وی را و عبدوس را شکر کرد بر آن تیمار که داشتند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 370). وی می گریست و مرا شکر میکرد گفتم مرا شکر مکن بلکه خدای عزوجل و امیرالمؤمنین را شکر کن تو به جان نو که بازیافتی . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 185). وزیر نیز سخنان نیکو گفته بود و من نماز دیگر نزدیک وزیر رفتم به درگاه بود شکرش کردم گفت مرا شکرمکن استادت را شکر کن که پیش از مرگ چنین و چنین گفته است . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 614). همه ٔ قوم بدین اورا شکر کردند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 629). مردی سخت بخرد و فرمانبردار است و بسیار نواخت یافت از خداوند و ما بندگان را شکر بسیار باید کرد. (تاریخ بیهقی ).
شکر کردن به حاجت نخستین اجابت حاجت دومین بود. (از قابوسنامه ).
آن خداوند که صد شکر کند قیصر
گر به باب الذهب آرَدْش به دربانی .
به طاعت بکن شکر احسان او
که این داد نزد خرد عمر بست .
شکر کن زآنکه شرع و شعرت هست
خرت ار نیست گو شعیر مباش .
در نعمت خدای بگشاید
شکر کن تا خدا بیفزاید.
رشته ٔ جانم ز غم یکتار ماند
شکر کن کآن تار نگسستی هنوز.
بد بود مرا حال بدان شکر نکردم
تا لاجرم آن حال که بد بود بتر شد.
نایافتن کام دلت کام دل توست
پس شکر کن از عشق که کامت نرسانید.
بد است کار من از فرقت تو وین بدرا
هزار شکر کنم چون بتر نمیگردد.
هزار شکر کنم فیض و فضل یزدان را
که داد دانش و دین گر نداد دینارم .
چونکه بویی برد و شکر آن نکرد
کفر نعمت آمد و بینیش خورد.
شکر کن مر شاکران را بنده باش
پیش ایشان مرد شو پاینده باش .
شکایت از تو ندارم که شکر باید کرد
گرفته خانه ٔ درویش پادشه به نزول .
گر بخوانی به در خویش و برانی شاید
همچنان شکر کنیمت که عزیز مایی .
تو گر شکر کردی که با دیده ای
وگرنه تو هم چشم پوشیده ای .
عطاییست هر موی ازو بر تنم
چگونه به هر موی شکری کنم .
برو شکر یزدان کن ای تنگدست
که دستت عسس تنگ بر هم نبست .
شکر خدای کن که موفق شدی به خیر.
شرح احوال تو الحق بوالعجایب دفتریست
بنده یا رب کی تواند کرد این شکر نعم .
روزی اگر غمی رسدت تنگدل مباش
رو شکر کن مباد که از بد بتر شود.
- امثال :
شکر رحمت کن که رحمت در پی است .