شوی . (اِ) شوهر. (برهان ) (غیاث ) (جهانگیری ). زوج . حلیل . (مهذب الاسماء). میره . جفت . همسر. شو. مرد که زنی در قباله ٔ نکاح دارد :
شوی بگشاد آن فلرزش خاک دید
بانگ زد زن را و گفتش ای پلید.
جوان زن چو بیند جوانی هژیر
به نیکی نیندیشد از شوی پیر.
به من بارور گشت مادر ازوی
نبوده جز او هرگزش هیچ شوی .
ازاین مرز رفتن ترا روی نیست
مکن گر ترا آرزو شوی نیست .
گرم ازدر شوی یابی بگوی
همانا مرا خود پسندی تو شوی .
کسی را که دختر بود چاره نیست
ز شو دادن و شوی شایان زن .
کنون شویش بمرد و گشت فرتوت
از آن فرزند زادن شد سترون .
زن ارچند باچیز و باآبروی
نگیرد دلش خرمی جز به شوی .
دو زن خفته اند و دو مرد ایستاده
نهفته زنان زیر شویان خود در.
ننگری کاین چهار زن هموار
همی از هفت شوی چون زاید.
ملکا اگر میدانی که شوی بر من ظلم کرد... تو بفضل خویش ببخشای . (کلیله و دمنه ). در حال با زن حجام بدو پیغام داد که شوی من مهمان رفته است . (کلیله و دمنه ).
شد شوی وی از دریغ و تیمار
دور از رخ آن عروس بیمار.
گرچه شویم آگه است و پرفن است
لیک گوهر را هزاران دشمن است .
زن بیخرد بر در وبام و کوی
همی کرد فریاد و میگفت شوی .
بزارید وقتی زنی پیش شوی .
شوی زن زشت روی نازیبا به .
ملک قناعت مده بدست طمعباز
شوی نشاید زبون دمدمه ٔ زن .
- امثال :
قرض شوی مردان است . (جامعالتمثیل ).
- با شوی دادن ؛ به شوی دادن . عروس کردن . شوهر انتخاب کردن برای دختر :
من ترا هرگز با شوی ندادستم
وز بداندیشی پایت نگشادستم .
- به شوی دادن ؛ عروس کردن . به همسر دادن . دختری را به مردی به زنی دادن . در حباله ٔ نکاح مردی آوردن دختری یا زنی را.
- به شوی رفتن ؛ عروس شدن . شوهر گرفتن . در حباله ٔ نکاح مردی قرار گرفتن .
- دوشویه ؛ زنی که دو شوی داشته باشد. زن نابکار :
از دوشویه زن بچه به دو لون آید
اینچنین باید پورا و مدان جز این .
- شوی دادن ؛ شو دادن . رجوع به شو دادن شود.
- شوی داشتن ؛ شوهر داشتن . با همسر زیستن زن :
ندارد شوی و دارد کامرانی
بشادی میگذارد زندگانی .
- شوی کردن ؛ شوهر گرفتن . برگزیدن شوهر :
پای تو از میانه رفت و زنت
ماند کالم که نیز نکند شوی .
- شوی گشتن ؛ شوهر شدن . همسر زنی گشتن :
یکی گفت کز زشتی روی تو
نگردد کسی در جهان شوی تو.