شمر. [ش َ م َ ] (اِ) حوض خرد و کوچک . (برهان ) (ناظم الاطباء). حوض . حوض کوچک و تالاب . (غیاث ) (ناظم الاطباء). آبگیر خرد. (آنندراج ) (انجمن آرا). آبگیر. آبدان . (فرهنگ اوبهی ). آبگیر. غفج . (لغت فرس اسدی ). آبگیر خرد و شاید بمعنی آبگیر بزرگ هم اطلاق می شده . (از فرهنگ لغات شاهنامه ). ژی . آبکند. (یادداشت مؤلف ) :
چو آب اندر شمر بسیار ماند
زهومت گیرد از آرام بسیار.
بحر جایی که کف راد تو باشد شمریست
بلکه پیش کف تو کرد نداند شمری .
تو بر کناره ٔ دریای شور خیمه زده
شهان شراب زده بر کناره های شمر.
گر هنر باید هست ار که سخا باید هست
به قیاس عدد قطره ٔ باران به شمر.
ابر پیش کف او همچو بر یم شمر است
زشت باشد که بگویی به شمر باشد یم .
پادشا باش و ولی پرور و بدخواه شکر
پر کن از خون بداندیش و عدو هر شمری .
ز یخ گشته شمرها همچو سیمین
طبقها برسر سنگین مراجل .
وآنگه که فروبارد باران بقوت
گیرد شمر آب دگر صورت و آثار.
گردد شمر ایدون چو یکی دام کبوتر
دیدار ز یک حلقه بسی سیمین منقار.
آن دایره ها بنگر اندرشمر آب
هرگه که در آن آب چکد قطره ٔ امطار.
رنگ را اندر کمرها تنگ شد جای گریغ
ماغ را اندر شمرها سرد شد جای شناه .
آبی که جز دل وجان آن آب را شمر نیست
جز بر کنار آن آب یاقوت بر شجر نیست .
آنکه زی دانا دریای خرد خاطر اوست
اوست دریا و دگر یکسره عالم شمر است .
ز بیم تیغ چو تو بگذری به آذر و دی
زره به روی خود اندرکشند هر شمری .
هر ساعتی ز عشق تو حالم دگر شود
وز دیدگان کنارم همچون شمر شود.
ز توبه ٔ دل رویم همی کند چون زر
ز آب چشم کنارم همی شمر دارد.
چرخ با قدر او زمین گردد
بحر با طبع او شمرباشد.
قدر او چرخ گشت و چرخ زمین
طبع او بحر گشت و بحر شمر.
از آتش فراق دل آتشکده شده ست
وز آب این دو دیده کنارم همی شمر.
آب جوی ار ز بحر بازگری
بحر از آن سپس شمر شمری .
نبود از عفونتی خالی
آب صافی که در شمر باشد.
دیده ٔ چون عبهرش دیدم شمر شد چشم من
گر شمر شدچشم من از بهر آن عبهر سزد.
در جنب رای روشن و کف جواد تو
خورشید کم ز ذره و دریا کم از شمر.
گردون بر نتایج کلکت بود عقیم
دریا بر لطائف طبعت بود شمر.
کرته بر قد غزالان چو قبا بشکافید
چشمه از چشم گوزنان چو شمر بگشایید.
چه عجب زآنکه گوزنان ز لعابی برمند
که هزبرانش در آب شمر انداخته اند.
چون دل تو گفته باشم سخن از جهان نگویم
که چو بحر برشماری سخن از شمر نیاید.
گرنه خزف شد خریف از چه تلف میکند
بر شمر از دست باد سیم و زر بیشمار.
گفته ٔ من به فال دارد از آنک
مدد بحر جز شمر نکند.
زین راه چو بگذری نشان نیست
چه لایق هر قدم شمربود.
- مرغ شمر ؛ مرغ آبگیر. مرغابی :
مرغ شمر رامگر آگاهی است
کآفت ماهی درم ماهی است .
|| جوی کوچک و خرد. جدول آب . (برهان ) (ناظم الاطباء). جوی خرد. (فرهنگ اوبهی ). || آب ایستاده در شکافهای سنگ . (ناظم الاطباء) (از برهان ). || هر جای که آب ایستاده باشد از زمین و کوه و پای درخت خواه آب باران بود و یا جز آن . (از برهان ). || نوردآب و گرداب . || سرشیر و قیماق . (ناظم الاطباء) (از برهان ). سرشیر که به هندی ملایی گویند.(از غیاث ) (آنندراج ). || رازیانه . رازیانج . شمار. (یادداشت مؤلف ). رجوع به رازیانه شود.