شدآمد. [ ش ُ م َ ] (مص مرکب مرخم ، اِمص مرکب ) معاشرت . آمد و شد. رفت و آمد. آمد و رفت . مراوده . (یادداشت مؤلف ) :
شدآمدش بینم سوی زرگران
هماره ستوهند از او دیگران .
شدآمد بیفزود نزدیک اوی
برآمیخت با جان تاریک اوی .
سواران شدآمد فزون ساختند
یلان از کمینها برون تاختند.
در هر خانه ای که ره یابند
در شدآمد بسان سیمابند.
پای شدآمد به سر انداخته
جان به تماشا نظر انداخته .
شدآمد بقدر زمان کی کنم
زمان را کجا پی نهم پی کنم .
چون ملکان عزم شدآمد کنند
نقل بنه پیشتر از خود کنند.
|| رسم و رواج . (آنندراج ).