شبخون زدن . [ ش َ زَ دَ ] (مص مرکب ) به شب تاختن . شب هنگام حمله کردن . شبیخون زدن :
القصه ز شبخون زدن کیر کسان
باکون فراخ تنگدل بنشستی .
شب چو دل سر میکند حرفی ز درد هجر دوست
گریه شبخون میزند افسانه در خون میرود.
بر سر ما تیره روزان یار شبخونی زده ست
دربر او چون شفق دیدم قبای آل را.
رأی تو رأیتی است که گیسوی پرخمش
شبخون روشنی به شب تار میزند.
شاهد و پیمانه و ساز و گل و مهتاب هست
گر زنم بر توبه شبخون یک جهان اسباب هست .