شاهی . (حامص ) پادشاهی و سروری . (برهان قاطع). شاه بودن . (فرهنگ نظام ). مقام شاه . (یادداشت مؤلف ). سلطنت . پادشاهی . خسروی . ملک :
روز ارمزد است شاها شاد زی
بر کَت ِ شاهی نشین و باده خور.
بزرگی و شاهی و فرخندگی
توانائی و فر و زیبندگی .
بشاهی بر او آفرین خواندند
همه زر و گوهر برافشاندند.
چو گردنده گردون بسر بر بگشت
شد از شاهیش سال بر سی و هشت .
هر آنکس که اوتاج شاهی بسود
بر آن تخت چیزی همی برفزود.
بشاهی بپایست هر لشکری .
کنون چون بشاهی رسیدی ز بخت
بزرگیت خواهد بد و تاج و تخت .
بنده ای و دعوی شاهی کنی
شاه نه ای چونکه تباهی کنی .
باز گفتم بدو حکایت خویش
قصه ٔ شاهی و ولایت خویش .
یکی را از تخت شاهی فرود آورد. (گلستان ).
در آن مقام که شاهی به هر گدا بخشند
چه دولتیست که ما را همان بما بخشند.
|| (ص نسبی ، اِ) شیعه . کسی که پیروی حضرت امیرالمؤمنین علی بن ابیطالب علیه السلام را می کند. (ناظم الاطباء).