شادخوار. [خوا / خا ] (نف مرکب ) خوشحال و فرحناک . (فرهنگ جهانگیری ). نیکبخت . عیاش . (ناظم الاطباء). گذراننده ٔ معاش بی زحمت و کدورت و تنگی . (برهان قاطع) :
زین سو سپه توانگر و زان سو خزینه پر
و اندر میان رعیت خشنود و شادخوار.
دشمنانت مستمند و مبتلا و ممتحن
دوستانت شادمان و شادکام و شادخوار.
تو شادخوار و شاد کام و شادمان و شاددل
بدخواه تو غلطیده اندر پای پیل پوستین .
مستی کنی و باده خوری سال و سالیان
شکر گزی و نوش مزی شاد و شادخوار.
به پیری و بخواری باز گردد
به آخر هر جوان شاد خواری .
تو ملک هم کوه احسانی و هم دریای جود
چه عجب گر کس ز نزدت باز گردد شادخوار.
شادخوار از تو سلاطین و ترا گشته مطیع
نوش خوار از تو رعایا و ترا گفته دعا.
تا بر نشاط مجلس سلطان ابوالملوک
باشیم شادمان و نشینیم شادخوار.
به روی خوبان دلشاد و شادخوار بزی
که در حقیقت دلشاد و شادخوار تویی .
باده شناس مایه ٔ شادی و خرمی
بی باده هیچ جان نشد از مایه شادخوار.
رایتت منصور و تیغت تیز و ملکت مستقیم
دولتت پیروز و بختت نیک و طبعت شاد خوار.
عزیز باد هر آنکس که روز و شب خواهد
گشاده طبع و تن آسان و شادخوار اورا.
دشمن شادخوار بسیار است
دوستی غمگسار بایستی .
گر بگهر بازرفت جان براهیم
احمد مختار شادخوار بماناد.
تو شادی کن ار شادخواران شدند
تو با تاجی ار تاجداران شدند.
ز سرسبزی او جهان شادخوار
جهان را ز چندین ملک یادگار.
شراب خورد نهان از رقیب شب همه شب
ز بامداد خوش و شادخوار می آید.
کامم از تلخی غم چون زهر گشت
بانگ نوش شادخواران یاد باد.
|| زنان مطربه و فاحشه را گویند. (فرهنگ جهانگیری ) :
جهان چون شادخواری بود لیکن
بماند آن شادخوار اکنون ز شادی .
|| شرابخواره . (فرهنگ جهانگیری ). کسی که بی اغیار شراب خورد. (شرفنامه ٔ منیری ). میخواره ٔ بی ترس و بیم . (برهان قاطع). شخصی که بی مدّعی باده خورد. (فرهنگ خطی ) :
آن شنبلید کفته چو رخسار دردمند
وان ارغوان شکفته چو رخسار شادخوار.
در بوستان نهند به هر جای مجلسی
چون طبع عیش پرور، چون جان شادخوار.