سپیدکاری . [ س َ / س ِ ] (حامص مرکب ) سپید کردن . عمل سپید کردن . گازری :
بدست تو چو شفق تیغ سرخ روی و هنوز
سپیدکاری روز و سیه گلیمی شام .
|| سپید کردن . روشنی دادن . روشن بودن :
شب چو نقش سیاه کاری بست
روزگار از سپیدکاری رست .
|| منافقی . دورویی :
یا باش دشمن من یا دوست باش ویحک
نه دوستی نه دشمن اینت سپیدکاری .
با همه سرزدگی و سیه رویی که از سپیدکاری خویش داشت . (مرزبان نامه ).
دل من از سیهی دادن تو سیر آمد
دل تو سیر نگشت از سپیدکاری خویش .
اگر نه رای تو بودی برویم آوردی
سپیدکاری گردون هزار روز سیاه .
با ما سپیدکاری از حد همی بَرَد
ابر سیاه کار که شد در ضمان برف .
گشتم از غم من سیاه گلیم
زردرو از سپیدکاری تو.
و رجوع به سپیدکار شود. || نیکبختی . (شرفنامه ). صالحی .