سهمگین . [س َ ] (ص مرکب ) خوفناک . ترسناک . ترس آور :
یکی سهمگین کار دارم بزرگ
کز آن خیره گردد دو چشم سترک .
ز زابلستان رستم آید بجنگ
زیانی بود سهمگین زین درنگ .
تیر بر پیل آزماید تیغ بر شیر ژیان
اینت مردانه سواری اینت مردی سهمگین .
همه جا یکی سهمگین چاه بود
که ژرفیش صد شاه رش راه بود.
ره درازت پیش است و سهمگین که در او
طعام و آب نشاید مگر ز علم و عمل .
نبودی در این سهمگین مرغزار
مگر عمرو و عنتر شکار علی .
گر جویی از ولایت انصاف دوست جوی
ورگیری از محبت و اخلاص یار گیر
یاران ز مار گرزه بسی سهمگین ترند
فرمان من بکن بدل یار مارگیر.
سهمگین آبی که مرغابی در او ایمن نبودی
کمترین موج آسیاسنگ از کنارش درربودی .
ترا سهمگین مردپنداشتند
به گرمابه در زشت بنگاشتند.